روایتهای زنانه از قلب ایران: “بچه آبادان”

به قلم محیا عبدلی
📝تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴
فکر نمیکردم همکاری کند. اما بیصدا نشسته بود و آقای سلمانی پشتسرهم موهای لخت نازکش را قیچی میزد. پرسید: فقط کوتاه کنم؟ هنوز جنگ بود و میخواستم تا تاریک نشده برگردیم خانه. گفتم: «الان دیگه وقت مدل نیست فقط میخوام کوتاه بشه جلوی چشمش رو نگیره.» بین آنهمه مغازهی بسته، تعجب کرده بودم از باز بودن یک سلمانی؛ خوشحال هم شده بودم ضمناٌ. گفتم: «شما چرا نرفتید یه وری؟»خندید و قیچی دیگری زد.ـکجا برم؟ اینجا محل کسبمه چند دقیقه بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «من بچه آبادانم، زمان جنگ شش سالم بود که به شهرمون حمله شد. ما کمی وسیله برداشتیم و از شهر رفتیم. ولی مادرم میگفت بعضیها مونده بودند تا از شهرشون محفاظت کنند. فکر کنم اگه به سن الانم بودم، منم میموندم. آدم که شهرشو رها نمی کنه.»بعد هم سر پسرک را توی آینه این طرف و آن طرف کرد و پرسید: «خوب شد؟»گفتم:«آره؛ خوب شد که موندید.»
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
بسیار زیبا