جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارداستان اعضاداستانداستان «خورشید پشت کوه‌ها»

داستان «خورشید پشت کوه‌ها»

20 فروردین 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
اخبار، داستان، داستان اعضا

 

  • نام داستان: خورشید پشت کوه‌ها
  • نویسنده: سمیه حیدری

من ونجف آن ‌شب مهمان خانه‌ی عمو بایرام بودیم. ترس خواب را از چشم‌هایمان گرفته بود.  با تمام تاریکی شب، صورت نجف، مشخص بود وابروهای پیوسته‌اش  از دلشوره در هم تنیده.  رقیه وعلی اما سیاهی صورتشان به سیاهی شب‌های بدون برق آبادی، گره خورده بود من فقط می توانستم مردمک چشم‌هایشان را ببینم. آب دهانم را محکم قورت دادم وسرم رااز بالش مخملی سرخ رنگ بلند کردم وآرام رو به هر سه‌شان گفتم: بیچاره اُلدوک

نجف که کوچکتر از همه‌ی ما بود وتا آن روز طعم تَرکه‌های عمو را نچشیده بود و جواب داد:«چرا بیچاره حالا تو هم»

خروپف‌های عمو بایرام که قطع شد، نفس‌های ما چهار نفر در سینه حبس شد.  این اولین بار بود که ما چهار دخترعمو وپسر عمو انقدر هم احساس بودیم.  حتی زمان مرگ نبات آقا، من ورقیه بیشتر از علی ونجف گریه کردیم. از زیر لحاف ، تمام حواس را به عمو بایرام دادم. در صندوق چوبی‌اش را بالا زد و دستش را داخل برد.  آب دهانم خشکیده بود.  چند هفته از آخرین تنبیه‌مان با ترکه نگذشته بود .  هنوز سر زانوی چپم کمی کبود بود. علی سرش را بالا آورد وبا دو دستش آرام روی سرش زد وگفت:”کول باشوموزا اولدو”

نجف دوباره آرام در گوشم گفت:” چرا خاک تو سرمون شد مگه چی شده حالا”

شب، قدرتش از چشمان درشت وتیزبین عمو بایرام بیشتر بود. عمو متوجه ترک روی شیپور زرد رنگش نشد.  بعد از اذان ظهر بود که عموبایرام هنوز از صحرا بر نگشته بود.   راحله زن عمو بایرام که من ونجف هم مثل بچه‌هایش راحله آبا صدایش می‌کردیم وسعی می‌کردیم کمی از عقده‌ی بی مادریمان را با آبا گفتن به او کم کنیم، در مطبخ مشغول آماده‌ کردن افطار بود.  علی ونجف هم از فرصت استفاده کردند وشیپور را پنهان از چشم بزرگتر‌ها برداشتند.

رقیه به سمت علی ونجف حمله ور شد تا حقشان را کف دستشان بگذارد.   در کشمکش بین علی ونجف ورقیه، شیپور بی‌نوا ترک برداشت.  آخرشیپور عمو بایرام یک شیپور معمولی نبود آن هم در ماه رمضان که برای تمام اهالی آبادی ارزشمندتر می‌شد.   قبل از اینکه عمو بخوابد، چند باری به سرم زد تا راستش را بگویم اما خوب می‌دانستم وقتی عمو بایرام قاضی شود، حکم شاهد ومجرم را یکی می کند ودر دم اجرا.

عمو شیپور را در دست گرفت وبلند شد.  لحاف را از روی راحله آب کنار زد وبلند گف:”سحره” .  دستان رقیه را در دستم گرفتم ومحکم فشار دادم وچشمانم را بستم وشروع کردم به خواندن حمد وسوره که تازه یاد گرفته بودم.

با تمام وجود از خدا می‌خواستم تا به خیر بگذرد وشیپور عمو به صدا در بیاید ومردم دِه برای سحر خواب نمانند.

صدای بوق شیپور در گوش ما وتمام مردم روستا پیچید وهمزمان لبخندی عمیق روی لب‌هایمان نشست. علی ونجف، مشت‌هایشان را از خوشحالی چپ وراست بردند.  اما هنوز ترس تنگ بغلمان گرفته بود.  راحله‌آبا از جا بلند شد.  دوباره خودمان را به خواب زدیم.

هرشب با شنیدن اولین بوق، از جا می پریدیم و به ایوان می‌رفتیم.  اما آن شب با چشمان باز زیر لحاف مانده بودیم و جرات تکان خوردن نداشتیم.  بوق دوم که به صدا درآمد، راحله‌آبا با پا به رقیه زد وگفت:” داش دوشوب،پاشید دیگه الان اذان میگن”

حمد وسوره را تمام کردم وجلدی از رخت‌خواب برپا شدم.  پشت‌بند من علی ونجف ورقیه هم از جا بلند شدند. سَلانه سَلانه به ایوان رفتیم.

علی ونجف دست‌هایشان را مثل دوربین روی چشم‌هایشان گذاشتند تا فانوس‌هایی را که یک به یک روشن می شد وخبر از بیدار شدن اهل آن خانه بود را بهتر دید بزنند.  من ورقیه هم چشم تنگ می‌کردیم و هرکجا که خبری از فانوس نبود را به عمو نشان می‌دادیم تا عمو شیپور را به آن سمت بدمد. علی ونجف شروع کردند به شمارش فانوس‌ها بیر. . .  ایکی. . .  اوچ. . .  به چهل که رسیدند، عمو خیالش راحت شد که تمام خانه‌های آبادی برای سحر بیدار شده‌اند.  ترس دست از سرمان برداشته بود، اما قلبم هنوز تند میزد.

راحله‌آبا سفره را چیده بود وبا قلاب دیزی را از تنور بیرون آورد.  بوی عدس پلو در مشامم پیچید.  ساری یاق را که روی عدس‌پلو ریخت، آب دهان من و رقیه وعلی ونجف، از بوی مطبوعش راه افتاد.  تا نوبت به پر کردن بشقاب من برسد، به چشم ها وصورت سفید نجف نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که اگر آبای من ونجف هم عمرش به دنیا بود، حتما دست‌پختش مثل راحله خوشمزه می‌شد.

عمو بایرام چشم غره‌ای به راحله‌آبا  رفت وگفت:” یاواشتر شیپور را تمیز کن.  تَرک برداشته.  رفتم شهر باید یک بزرگترش رو بگیرم”.  راحله آبا ابرویی بالا کشید و زیر لب زمزمه‌هایی را که جراَت بلند گفتنش را نداشت را گفت.  نگاه‌های من ونجف ورقیه وعلی بین هم می‌چرخید.  همه ساکت بودیم اما من دوست داشتم راستش را بگویم ولی مدام ترکه جلوی چشمانم می آمد.آب دهانم را قورت ‌دادم و ساکت ماندم.

سفره را جمع کردیم.  صدای مشدی آقاجان از بالای پشت بام مسجد آبادی جاری شد.

_الله اکبر!  الله اکبر!

پشت سر عمو وکنار راحله آبا ایستادیم وکلماتی را که عمو بلند می‌گفت را هیجی کردیم وبعد نماز را خواندیم.

در طول روز، هر وقت چشمم به راحله‌آبا می‌افتاد، چیزی شبیه شرمندگی در دلم آمدوشد می‌کرد، اما آمد وشد این احساس را ترجیح می‌دادم به ترکه.  خلاصه هرچه بود با خیالی راحت، کنار رودخانه آنقدر بازی کردیم که تشنگی امانمان را برید وطاقتمان را طاق کرد.  صدای آب وسوسه شکستن روزه را چندبرابر می‌کرد اما وقتی یاد قربان صدقه‌ی بزرگترها هنگام افطار می‌افتادیم که چقدر با روزه داری در دلشان جا بازمی‌کردیم و عزیز کرده می‌شدیم، سختی تشنگی را به جان می‌خریدیم.

نزدیک غروب، من و تمام بچه‌های آبادی کنار در خانه‌ی مشدی آقاجان خیمه می‌زدیم و التماسش می‌کردیم تا زودتر به بالای پشت بام مسجد برود واذان بگوید‌.  مشدی سرش را از پنجره‌ی چوبی وآبی رنگ خانه‌اش بیرون می‌آورد وبا لبخند می‌گفت: «بچه ها اون کوه ها رو نگاه کنید  هر وقت خورشید رفت پشتشون وسیاهی شب بیرون زد وقت افطاره. »

با لب هایی تشنه و شکم هایی مملو از امواج صوتی قاروقور، خیره می‌شدیم به کوه‌ها و خورشید پشت کوه‌.

برچسب ها: ادبیات داستانیاصول نویسندگیایده اولیه داستانباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگخورشید پشت کوه‌هاداستانداستان کوتاهداستان نویسیسمیه حیدریعید فطرنمازنویسندگی
قبلی داستانک با حال و هوای ماه مبارک رمضان
بعدی روایت «گرز داریم تا گرز»

5 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

  • سمیعی گفت:
    20 فروردین 1403 در 21:35

    لذت بردم از همراه شدن با روزه دار های کوچک.

    پاسخ
  • زهره نمازیان گفت:
    20 فروردین 1403 در 21:54

    خیلی عالی بود خانم حیدری جان
    لذت بردم از خوندن داستانتون
    موفق باشی دوست خوبم

    پاسخ
    • motamedi گفت:
      25 فروردین 1403 در 17:01

      ممنون از حسن توجه شما دوست عزیز.

      پاسخ
  • زهرا غیاث‌آبادی گفت:
    27 فروردین 1403 در 22:15

    پر از احساس بود لذت بردم

    پاسخ
    • بانوی فرهنگ گفت:
      1 اردیبهشت 1403 در 11:10

      ممنون از حسن توجه شما

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=12360

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.