خال سیاه عربی

به قلم رضوان کفایتی
نامی هوشمندانه که راهی پیش روی مخاطب، جز گشودن قفل و بند کتاب و سفر به دنیای درونش نمیگذارد. سفرنامه حج است ولی گشت و گذار را از جایی در کوچه پس کوچههای بم آغاز میکند؛ از پرسه زدن در باغهای پدری که هنوز زیر آوار مصیبت زخمی نشده است و از خدایی که شباهت عجیبی به مادرش دارد.
” مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بغضی همیشه توی صدایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی میکردم، سگ محلم میکرد؛ ولی با یک ببخشید گفتن من، با یک دوستت دارم به خدا، با یک مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمیزنی، یخش میشکست و دوباره بغلم میکرد و میگفت: “پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت میشم که سرت داد میزنم. دلم ریش میشه تا برگردی و بگی ببخش” برای پرستیدن، پناه بردن و توسل کردن و چیزی خواستن سراغ همین خدا میرفتم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجرهای که آدمها از آن به او نگاه میکردند، فرق داشت.”
میخواهم به سبک نویسنده، معرفی کتاب را از خیلی قبلترها آغاز کنم.
حامد عسکری را با شعرهایش میشناختم؛ با ظرافت و نکتهبینی که خاص زنان است و وقتی در یک مرد آن هم به شکل اعلایش بروز پیدا میکند؛ میشود نبوغ؛ میشود شگفتی.
شعرهایش کنج دلت را نشانه میگیرد و همانجا برای خودش جا باز میکند و مینشیند با خیال خوش که هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
سفرنامه را بر میدارم و شروع میکنم به خواندن، همان صفحات ابتدایی آنقدر توصیفات گیرا و به قول خود نویسنده ترکیب مدرنیته با سنت میبینم که مطمئن میشوم خواندن سفرنامهاش هم همان قدر کیف محض است که خواندن شعرهایش.
همراه نویسنده راهی بم میشوم و از دور شیطنتهای پسرک قصهگو را تماشا میکنم و از این همه خودافشایی صادقانه آمیخته با لحن و زبان صمیمانه، دلم غنج میرود.
پس از آن در بزرگراهها و اتوبانهای بیقواره تهران دغدغههای آقای نویسنده را نظاره میکنم و یکهو از زمینی ترین جای ممکن، پرتاب میشوم به سرزمینی پر از فرشتههای سفیدپوش آسمانی که خدا برای تکاتکشان دعوتنامه رسمی فرستاده و با عزت و احترام از خیل آدمهای دنیا ورچین شدهاند جهت یک گردهمایی عزیز و شریف و عجیب.
نویسنده در کوچههای غریب مدینه قدم میزند و روضه میخواند و دلم میرود برای آقایی که مونسی در این شهر نداشت و دردهای تلنبار شدهاش را از چشم نامحرم، به دل سیاه چاه روانه میکرد.
نویسنده از وهابیهایی میگوید که حالا بعد از ۱۴۰۰ سال، حتی اشکِ چشم شیعه بر این خاندان را تاب نمیآورند و غمباد میگیرم از غیرت در گلو ماندهای که باید روزی بر سرشان هوار شود.
بگذریم از هر آنچه آقای عسکری در این شهر دید و چشید و چشاند؛ ازآهنهای فولادی دور تا دور بقیع و از غربت محله شیعیان و از زندان مخوف و عظیمی زیر مسجد مهربانترین بنده خدا.
از هوای شهر پیغمبر پُرم که چشمانم به جمال “خال سیاه عربی” در میان کوهای سر به فلک کشیده زادگاه امیرترین امیر دنیا روشن میشود. همقدم با نویسنده سر به زیر میاندازم تا لحظه مواجهه با پرمغناطیسترین مکان دنیا و پا سست میکنم و زانو میزنم و به سجده میافتم و اشک میریزم و رازهای مگو میگویم و غرق میشوم در حال خوشی که آقای نویسنده در طبق میگذارد و با منِ مخاطب محروم قسمت میکند.
حالم خوب است؛ به برکت گشت و گذار در هوای کتابی که لحظه به لحظهاش نفس کشیدن است کنار فاطمهترین فاطمه دنیا؛ همقدم شدن است با پرمهرترین محمد خلقت، مناجات کردن است با اعلیترین علی خدا و عرفهخواندن است با آقایی که آه از ندیدنش…
کتاب را میبندم و با تمام جانم برای آقای نویسنده دعا میکنم. آقای نویسنده دستمریزاد؛ گل کاشتید؛ خسته نباشید؛ جانتان سلامت که روح زنگار خوردهام را جلا دادید.
دیدگاهتان را بنویسید