جنگ آدم را عوض میکند

به قلم فاطمه عباسی
درست دو هفته بعد از اینکه کرونا مهمان ایران شد، من به مقصد بندرعباس سوار هواپیما شدم. آن دو هفته هم خانه مانده بودم که وجدانم راحت شود، ناقل نیستم. هر کس میگفت نرو خطرناک است. میگفتم:«من مردن کنار خانوادهام را به زندگی در تنهایی ترجیح میدهم.» لامصب خیلی جمله با کلاسی بود. از فرودگاه مستقیم رفتیم خانه خواهر شوهرم. آنها اعتقادی به کرونا نداشتند. همه ناهار دورهم قرمه سبزی خوردیم. شام هم مادر شوهرم نان توموشی پخت. یک نان محلی که رویش سس ماهی میریزند. شاید برای شما حال به همزن به نظر بیاید ولی من و بچههایم عاشقش هستیم. شب که میخواستم بروم خانه مادرم صدایی توی ذهنم میگفت؛ همین یک روز دورهمی ارزشش را داشت بیایی بندر حتی اگر مریض شوی. همه دنیا از کرونا ناراحت بودند ،من خوشحال. کرونا همه را از خانواده شان جدا کرده بود. اما من را به خانوادهام رسانده بود. داشتم بهترین قرنطینه جهان را تجربه میکردم که مردم یادگرفتند چهطور با کرونا زندگی کنند. همه جا کم کم باز شد و من بعد سه ماه مجبور شدم به تهران برگردم. کلمه مجبور را دوباره بخوانید. آدم مگر از دیدن پدر و مادرش سیر میشود؟ روزی که به یک پسر ساکن تهران جواب بله دادم، فکر اینجایش را نمیکردم. تهران شهر بزرگی بود و خیلی ابهت داشت آدم ازدواج کند و برای زندگی برود تهران. پیش همه دوستانم افه وابسته نبودن به خانواده و مستقل بودن میآمدم؛ ولی ده سالی میشود که دستم رو شده است. از بس توی گروه رفقا از تنهایی نالیده بودم و نوشته بودم:« مهاجرت خر است.» این حس تنهایی بعضی وقتها خیلی شدیدتر میشد، مثل شبهای یلدا که همه دوست و آشنا میرفتند قاطی فک و فامیلشان. آن وقت من میماندم و حوض نداشته خانهمان. همه میدانستند دنبال چهار روز تعطیلیم که ساک ببندم بروم بندر. یک بار که دوست روانشناسم اتفاقی صحبت تلفنی من با خواهرم را شنید. گفت: «اصلا فکر نمیکردم اینقدر به خانوادهات وابسته باشی.»گفتم:« وابسته نیستم دلیلی برای تهران بودن ندارم نه درس میخوانم نه مقام و منصبی دارم که بگویم برای پیشرفتم دارم سختی میکشم. هرکاری اینجا میکنم بندر هم میتوانستم انجام دهم.»به این جمله فلسفی بعد خواندن کتاب مهاجر سرزمین آفتاب رسیده بودم. طرف خانوادهاش در ژاپن را ول کرده بود مسلمان شده بود آمده بود ایران .به شوهر ایرانیش هم گفته بود تصمیم گرفتهام دیگر نروم ژاپن. من که سالی دو سه بار خانوادهام را میدیدم دلتنگی امانم را میبرید. آن وقت یکی از آن سر دنیا آمده بود و از رها کردن خانوادهاش برای اسلام میگفت. بعد خواندن کتاب حسابی فکرم درگیر شد. خیلی تلاش کردم متحول شوم و من هم دوری خانوادهام را تحمل کنم . اما متاسفانه موفقیت آمیز نبود. بهجایش به آن جمله فلسفی رسیدم:«او دلیلی برای ماندن داشته من ندارم!» خرداد داشت جایش را به تیر میداد که یک صبح جمعه حدود ساعت چهار صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. توی خواب و بیداری بودم که فهمیدم اسرائیل تهران را زده و دوست بندریم تماس گرفته تا مطمئن شود سالمم. اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتهام. حتی جرات نکردم کلیپی که توی گروه فرستاده بودند را باز کنم.یا بروم توی حیاط خلوت دست به آب. گفتم:«خدایا میخواستی بکشی توی خواب میکشتی چرا بیدارم کردی؟»دوست بندریم اولین نفری بود که زنگ زد اما آخرین نفر نه. به لطف چهار سال زندگی در خوابگاه در کل کشور دوست و رفیق داشتم. یکی زنگ میزد بیا شمال،یکی پیام میداد بیا قم پیش ما یکی دعوتم میکرد گلپایگان مدارس تعطیل شده بود. ادارات دورکاری داده بودند. اما من چمدانم را گذاشته بودم ته کمد دیواری. افت داشت حالا که دشمن حمله کرده جمع کنم بروم. توی ذهنم یک جور بفرما زدن به دشمن بود. تابستان گذشته بود که کتاب فرنگیس را خواندم. زنی اهل یکی از روستاهای مرزی کشور که بعد از جنگ حاضر نبود خانهاش را ترک کند. اصلا درکش نمیکردم .چرا اینقدر اصرار داشت خانهاش بماند؟ از دستش عصبانی هم میشدم که برای ماندن در خانه دارد همه را به دردسر میاندازد. اما حالا انگار ترس جایش را به یک فرنگیس توی دلم داده بود. جنگ آدم را عوض میکند .امروز که دوستم پشت تلفن داد میزد:« آخه میخوای بمونی تهران چیکار کنی ؟ مگه کاری از دستت برمیاد؟ جنگ برای مردهاست.»به آشپزخانه نگاه کردم برنج داشت دم میکشید. من باید این شعله را روشن نگه میداشتم. این شعله فقط غذا نمیپخت .مثلاً ظهر جمعه دختر دایی شوهرم هراسان زنگ زد و نگران ما بود، چون توی فضای مجازی دیده بود مردم تهران دارند فرار میکنند. وقتی من گفتم دارم بادمجان سرخ میکنم و فردا مهمان دارم آرام شد. گاز روشن خانه ما این روزها فقط غذا نمیپزد ،آدم ها را دلگرم میکند.یا همسایه بغلی که همه فامیلش تهرانند ، وقتی بوی غذا من بپیچد توی ساختمان خیالش راحت میشود که تنها نیست.حالا من برای تهران ماندن یک دلیل مهم دارم:”مقاومت”
دیدگاهتان را بنویسید