بسمالله…مه بود… ما عزیز گم کرده بودیم.

به قلم زهرا مرتضایی
اولین بار وسط صحن اسمالطلا تجربهاش کردم؛ دور سقاخانه میچرخیدم و چشمهایم زمین را میگشت. ته دلم مدام خالی میشد. دخترخالهام شانههایم را گرفته بود تا نیفتم. برادر دوـسه سالهام گم شده بود.دلهرهای که حس گمشدن یک عزیز به جان آدم میاندازد، وحشتناک نه، دهشتناک است.لحظهلحظهاش به اندازه یک قرن میگذرد. آن لحظات را خوب یادم هست. با چادر روی لبو بینیام را گرفته بودم و فقط چشمهای نگران و اشکیام معلوم بود. علی پنجمین بچه خانواده بود و حسابی عزیزکرده! همه طور دیگری دوستش داشتیم. دلم شبیه کتری جوشآمده قلقل میزد. اما یک دختر ۹ـ۱۰ ساله دستش به جایی بند نیست که! هزارجور فکر و خیال در ذهنم رژه میرفت: «نکنه علی رو دزدیده باشن؟ نکنه دیگه نبینمش؟» اینو گفتم و دستهایم را گذاشتم روی چشمهایم و زدم زیر گریه. درست است که یکی دو ساعت بعد در گمشدگان حرم پیدایش کردیم اما آن لحظات را هیچ وقت یادم نمیرود.
آخرین بار هم اواخر اردیبهشت پارسال، شب میلاد امام رضاجان بود. خبر پیچید که رئیسجمهورمان گم شده! چند ساعت اول فکر کردم بازیهای فضای مجازی است و تمام میشود اما نشد. هر چه گذشت ماجرا جدیتر شد. دلم از دریاچه قم هم شورتر میزد. تسبیح تربتم را برداشتم. نمیدانم برای پیدا شدن رئیسی عزیز چند دور تسبیح چرخاندم. در آن چند ساعت با هر کسی که صحبت میکردم نگران بود. احساس میکنم کل ایران تسبیح دستشان بود ؛ یعنی این تیکتیکهای ریز دانههای تسبیح مردم که روی هم میافتد، کارساز میشود؟! قابلمه سیر و سرکه هم از این تندتر نمیتوانست بجوشد! گفتم قابلمه و یاد جمله ناهار خوردینش افتادم. در همه حالی فکر مردم بهخصوص کارگرجماعت بود. این را کارگران هفتتپه با گوشت و پوستشان لمس کردند. دیگر پای حدس و گمانهای ناجور به فضای مجازی باز شده بود. میگفتند: احتمال دزدیده شدن هلیکوپتر هست، ممکنه رو هوا زده باشنش، امکان دستکاری هلیکوپتر رو هم داده بودن و… . هر کدام را که میخواندم ذهنم به طور خودکار پسش میزد. اما تهِ تهِ دلم میگفت اگر راست باشد چه؟ ولی نه! مگر میشد؟ رئیسی تازه آمده بود… تازه داشتیم نفس میکشیدیم… تازه خزانههای خالی پر شده بود… تازه کارخانههای ورشکستشده احیا شده بود… تازه بدهیهای معوقه صاف شده بود…. نه… نباید…تسبیح را بین انگشتهایم مشت کردم و گفتم: خدایا تو نگذار… مگر نگفتی دعا قضای حتمی را تغییر میدهد؟! حتی اگر قرار بر این بوده، تو از سر رحمتت، تغییر ده قضا را… میگفتم و میگفتم. دیگر فقط چشمهایم نمیبارید، من اشک شده بودم. نفهمیدم کی خوابم برد. با دلهره از خواب پریدم. گوشی را برداشتم. چیزی که میدیدم را نمیتوانستم باور کنم. مگر شهر هرت است که دیگر رئیسی نداریم؟!!!!!هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر دلم بخواهد خبری تکذیب شود!
نشد..تکذیب نشد..بُهت حاصل از این اتفاق هنوز در چشمهای ما دو دو میزند! دلم سوخت..دلم برای رئیسی عزیز سوخت!
هر بار میروم مشهد و خلوت دنجش را میبینم، میگویم ارزشش را داشت. میگویم دل او باید برای ما بسوزد.ما که گمش کردیم.
دیدگاهتان را بنویسید