جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارمقالاتیادداشتاز اولش هم مطمئن بود که ما ساداتیم!

از اولش هم مطمئن بود که ما ساداتیم!

7 بهمن 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
یادداشت

با چشمهای مهربان و عینک ته‌استکانی‌اش، برایمان شعرهای سعدی را می‌خواند. می‌گفت مادرش ملاباجی بوده و این‌چیزها را او یادش داده است. روزهایی که از پا افتاده بود فقط کنار رحل قرآن و سرسجاده‌اش پیدایش می‌کردیم. گاهی در همان حال وهوا دستهای نحیف و پر چروکش را بالا می‌آورد و نجوا می‌کرد: «خدایا اسم ما را از آخر دفترت خط نزن! »

ما بچه‌ها از این حرفهایی که معنی‌اش را نمی‌فهمیدیم، خنده‌مان می‌گرفت و خنده‌‌های ریزمان را زیر لحاف کرسی مادربزرگ قایم می‌کردیم. فکر می‌کردیم از پیری واختلال حواس این چیزها برزبان پدربزرگ جاری می‌شود.
گاهی از خاطرات روزهایی که معلم مدرسه بود تعریف می‌کرد. مادربزرگ هم پزش را می‌داد که در روزگاری که همه بی‌سواد بودند، شوهرش ده کلاس سواد داشته است. همه‌ی فامیلِ پدری اورا میزعمو صدا می‌زدند. مخفف میرزا عمو. (عمویی که باسواد و کمالات بوده است.)
به پدرم می‌گفت: من شک ندارم که ما ساداتیم! جدّ شما سید زین‌العابدین آنقدر سخاوتمند بود که سالهای قحطی ایران درب خانه‌اش به روی همه‌باز بود. همه می‌گفتند برویم خانه‌ی سیدزین‌العابدین چایی بخوریم! نمی‌دانم فلسفه‌ی چایی خوردن در خانه‌‌یشان چه بود اما پدربزرگم می‌گفت: همه‌ می‌دانستند اهالی این خانه سادات هستند. انگار دستشان برکت داشت. مردم با اعتقاد و نیت می‌آمدند از سفره‌شان تحفه‌ای برمی‌داشتند.
ماهم از شیطنت بچگی خیال می‌کردیم پدربزرگ به‌خاطر علاقه‌ی به سادات این حرفها را می‌زند. ما کجا و سیادت کجا! البته آرزوی شیرینش را در دل می‌پروراندیم.

پدربزرگم از دوره‌ای تعریف می‌کرد که پادشاهان جور، سادات را می‌کشتند. یا ابدان پاکشان را لای سنگ و گلِ بناهایشان وامی‌نهادند، به قصد اینکه نسل سادات از بین برود. غافل ازاینکه، آن صاحب بالادستیِ نسلِ سادات، اراده کرده در این شجره، کوثری قرار دهد که هرگز ریشه‌اش نخشکد و نسلش زوال نیابد. می‌گفت آن روزها خیلی از سادات شجره‌نامه‌هایشان را مفقود کردند که شامل این نسل‌کشی نشوند. فقط سینه به سینه به فرزندانشان منتقل می‌کردند، که دانه‌ای از آن رشته‌‌ی مقدس تسبیحند، که توی دستهای خدا می‌چرخد و همو بر بقایشان دراین عالم دست گذاشته است‌.
این سودای فرخنده، دست از سر پدربزرگ برنداشته بود، و بالاخره چندسال قبل از رفتنش به سفر آخرت، پایش را توی یک کفش کرده بود و از پدرم که پسربزرگش بود خواسته بود؛ برود شجره‌نامه‌ی مفقوده‌مان را احیاء کند. کار ساده‌ای نبود باید استشهاد محلی جمع می‌کردند از همشهریهای بابلیمان. آنهایی که هنوز درقید حیات بودند و از سیادت ما خبر داشتند. احتمالا زمان زیادی هم صرف اثبات این مدعا می‌شد. گفتم مدعا چون واقعا از ته قلب باورمان نمی‌شد که سادات باشیم.

خلاصه که چندتا از عموهایم و پسرعموهای پدری جمع شدند و در تکاپوی یافتن سند معتبری بر ادعای سیادت برآمدند.
مدتی گذشت. پدربزرگ حسابی فرتوت و از پاافتاده شده بود. تقریبا سوی چشمهایش را از دست داده بود. مادربزرگ که چشمهای او بود را همیشه سادات صدا می‌زد. و با همان لهجه‌ی شیرین مازنی‌اش با ناامیدی می‌گفت: سادات جان، من می‌دونم ما ساداتیم ولی عمرمن به دیدن اسم سادات در شناسنامه‌ام کفاف نمی‌ده!

طولانی‌شدن فرایند اثبات ما را هم کاملا مأیوس کرده ونسبت به نادرستی ادعای پدربزرگ مطمئن کرده بود.
بالاخره استشهاد جمع‌آوری شد. برای تایید سلسله‌ی نسبی، آن‌را بردند محضر آیت‌الله مکارم که علم انساب می‌دانستند. چند هفته‌ای طول کشید. برزخ سختی بود بین پذیرفته شدن و خط خوردن از لیست پدران ساداتی که هرگز ندیده بودیمشان!
یک دلمان در آرزوی محقق شدنش می‌سوخت و یک دلمان به دیده‌ی شک در گفته‌های پدربزرگ می‌نگریست.
بالاخره ایشان تأیید کردند. که ما سادات و از نسل امام چهارم هستیم.

بال در آورده بودم! اسامی پدرانمان که هرگز ندیده بودیمشان برایم مثل اسماء الحسنی مقدس می‌نمودند. پدر بعد از پدر و بالاخره می‌رسیدیم به امام زین‌العابدین ع که جد پدری‌مان هم، همنام ایشان بودند.
کارهای ثبت‌احوال و شناسنامه انجام شد. ظاهرا چند حرف بود که کنار اسمم نشسته بود. اما یک دنیا آرزو وحسرت پشتش تلنبار شده بود. حسرتی که از پدربزرگ به ما هم ارث رسیده بود. اما خدا خواست هیچ‌کداممان حسرت به‌دل از دنیا نرویم. و به قول و گفته‌ی پدربزرگ ایمان بیاوریم.

از آن روزها سالها گذشته اما هنوز گاهی با خودم فکر می‌کنم که آیا صرفِ آمدن یک پسوند یا پیشوند مقدس، به افراد بی عملی مثل من تقدس می‌بخشد؟! واقعا از فضل اینهمه پدران محترم من را چه حاصل؟! اما همین دلخوشیِ به ظاهر کودکانه، ته دلم سو‌سو می‌زند که یک رشته‌ی نازک پدر فرزندی بین ما و آن ذوات مقدس هست، که مثل گنج به حفظش حریصم. حتی اگر یک اسم کمرنگ ته آن لیست مقدس باشم.
پدربزرگ اواخر عمر به مادربزرگم می‌گفت: دیگر آرزویی توی این دنیا ندارم برید نقش سنگ قبرم رو به نام سیدعلی اصغر سفارش بدید. شکر خدا که ما رو از ته لیست خط نزدند!

فاطمه سادات حاجی‌باباییان

برچسب ها: ادبیات داستانیبانوی فرهنگپدر فرزندیپدر و دختریپدرانهحوزه هنریروایت از پدرروز پدرفاطمه سادات حاجی‌باباییانکارگروه ناداستان بانوی فرهنگنویسندگی
قبلی «بابایی که زیاد ندیدمش»
بعدی برای باباهایی که ندیده ایم...

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=11855

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.