جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه “وقتی که مادر باشی”

نقد داستان کوتاه “وقتی که مادر باشی”

10 اسفند 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
پایگاه نقد، نقد داستان کوتاه

به قلم اکرم جعفرآبادی

من را ببخش خاله بلقیس‌جان. از من چیزی به دل نداشته باش. به همین شهیدت که کنارش خوابیده‌ای قسم، من هیچ‌کاره بودم. آن موقع‌ها نگاهم فقط به دهان بابای خدا بیامرزم بود. فرض که هزار هزار بار هم خاطر شهیدت را می‌خواستم اما هم جرأت گفتنش را نداشتم، هم این‌که از این جور گستاخ‌بازی‌ها خجالت می‌کشیدم. انشاالله که قبرت همیشه نور‌باران باشد خاله بلقیس! اما نکند که از خدا خواسته باشی بازی همان کاری که ما با تو کردیم را روزگار، سر خودمان دربیاورد! حالا که خودم مادر شده‌ام درکت می‌کنم، کنار آمدن با آن اوضاع و احوال خیلی سخت بوده. اما انگار که زمان هم چرخیده و چرخیده و در همان شب سی سال پیش گیر افتاده است. خودت که میدانی کدام شب را منظورم است؟ همان شبی که با آقا فتح الله و همین شهیدت آمدید خانه‌مان. آن موقع هم مثل حالا آخرهای پاییز بود؛ در یک شب سرد. برف، تاره شروع به باریدن کرده بود. مامان با همان شکم هفت‌ماهه‌اش، تازه پشت دار قالی نشسته بود که صدای کوبیده شدن دروازه آهنی بلند شد. مثل همیشه سه تا پشت سر هم و یکی هم تک. فهمید که شمایید، رنگ‌‌ از صورتش پرید. نگاه به بابا کرد که موقع غروب، موتور او را زده بود زمین و با پای ورم‌کرده‌اش، زیر لحاف کرسی استراحت می‌کرد. او هم همراه لب گزیدن‌های مامان، سرش را به چپ و راست تکان داد. سر درنمی‌آوردم که چه خبرها شده و چه اتفاق‌هایی قرار است که دنبال خودش داشته باشد! مامان تا با آن شکمش، از دار قالی پایین بیاید طول می‌کشید. بابا هم که هیچ. مخزن نفت چراغ، در حال پر شدن بود. درش را گذاشتم و قیف و پیت به‌دست بیرون آمدم. آنها را همان گوشه نزدیک در گذاشتم. حیاط با نور لامپ زیر سایه‌بان نیمه‌روشن بود. با قدمهای تند آمدم و در را باز کردم. رو به تک‌تک‌تان سلام دادم. زیر روشنایی تیر چراغ برق، دیدم که گل از گلت شکفته بود خاله. دست به گردنم انداختی و صورتم را بوسیدی. انگار نه انگار که دو تا کوچه آنطرف‌تر بودید و دیروز هم‌دیگر را دیده بودیم. شهیدت هم با یک نگاه زیرچشمی، دست گذاشت رو سینه‌اش و جواب سلامم را داد. برایم سوال شد که او چرا این‌همه شیک‌وپیک کرده امشب؟! سرشلوغی‌های پایگاه بسیج که به او فرصت این به‌خود‌رسیدن‌ها را نمی‌داد. کفش‌های ارسی به جای کتانی. شلوار پارچه‌ای به جای شلوارچینی چندجیب. موها و محاسن مرتب! آقا فتح‌الله هم لبهایش حسابی به لبخند باز بود. به جای سلام علیکم رسمی همیشه، سلامش را کشید و گفت: «سلام دختر گلم!» همه چیز برایم عجیب بود. اتاق که رسیدید، از زیر چادر رنگی که به جای چادر خاکستری همیشگی‌ات سر کرده بودی، یک کله‌قند درآوردی و روی طاقچه گذاشتی. فکر کردم که آمده‌اید مبارک‌باد موتورمان! خندیدم و گفتم: «خاله‌جان خبر که نداری، موتور، بابام را زده زمین و ناکارش کرده!» مثل براده‌های آهنی که به طرف یک آهن‌ربا کشیده بشوند، شما هم همان شکلی بالاسر بابا کشیده شدید. حمید گفت:«میخواید برم شکسته‌بند بیارم؟» بابا گفت: «خودم پیغام فرستادم. گفته آبیاری باغش که تموم بشه خودش میاد»

سرپا و نشسته مشغول احوالپرسی و همین صحبتها بودید که مامان با اشاره سر به من فهماند که بروم بیرون از اتاق. شانزده هفده ساله بودم؛ اما مثل گیج‌ها می‌ماندم. چند بار از خودم پرسیدم، مامان چرا از اتاق بیرونم کرد؟ اگر به خاطر حمید است، او که بار اولش نیست به خانه‌مان می‌آید! رفتم آشپزخانه سر سماور تا چای دم کنم. صدای شاد و شنگول آقا فتح الله می‌آمد که می‌گفت: «من به بلقیس گفتم که باز یه خبری بدیم و بریم، اما اون گفت با خونه خواهرم که این حرفا رو نداریم، دیروز بهشون گقتم که ما امشب مزاحم می‌شیم» صدای مامان قاطی صدای شُرشُر شیر سماور شد که گله‌مند می‌گفت: « با نیتی که دارید، کاش باز نمی‌اومدید آقا فتح‌الله، ما شرمنده شما می‌شیم»

دزدکی کنار در اتاق ایستادم و شش دونگ حواسم را به حرفهایتان دادم. باز صدای آقا فتح‌الله آمد که می‌گفت: «اما بلقیس به ما…»حرفش را قطع کردی و گفتی: «ما که نیومدیم دخترتونو بزنیم زیر بغل ببریم. اومدیم تا قبل از رفتن حمید به جبهه، بله رو از شما بگیریم، همین!» ابروهایم بالا پریدند و چشمهای درشتم، اندازه نعلبکی‌های داخل سینی باز شد. تازه فهمیدم که آمدید برای خواستگاری. با صدای بابا به خودم آمدم که می‌گفت: « قدمتون سرِ چشم مش‌فتح الله، اما زیور مگه دیروز بهتون نگفته بود که بعد سربازی بیاین؟» صورت بغ کرده آقا فتح‌الله گردن‌شخ را تصور کردم که الان چه حالی شده با آن پس‌زدنهای بابا. شاید که تو هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی گپ و گفت‌های آن شب، تا این حد به صراحت بگذرد خاله بلقیس. شاید خواسته بودی ما را در برابر عمل انجام شده بگذاری. یا نمی‌دانم شاید هم تا آخر همه عواقبش رفته بودی ، اما احساسات مادرانه‌ات، میدان به جولان دادن آن‌ها نداده بود. هیچ هم از پنهان‌کاری‌هایت خودت را نباختی.

لحن خنده به صدایت دادی و حق به جانب گفتی: «یعنی باید دست رو دست می‌ذاشتیم که یه موقع مرغ از قفس بپره؟»

سینی چای را آوردم و روی کرسی گذاشتم. بابا سمت بالای کرسی، تکیه به دیوار داده بود. حمید و آقا فتح‌الله هم یک طرف نشسته بودند و تو و مامان هم روبروی آنها. حمید سرش را پایین انداخته بود و صورت گرد و گندمی‌اش، به سرخی می‌زد. مدام لب بالایش را با دندانهای پایینش می‌گزید. مثل اینکه او هم تازه شستش خبردار شده بود که جریان خواستگاری را فقط و فقط خودت بریده و دوخته بودی! تو کنار خودتان برایم جا باز کردی. از جیب بزرگ ژاکتت یک روسری کادو‌پیچ درآوردی. بازش کردی و گفتی: «ببین بهت میاد؟» البته که آن روسری خیلی به من می‌آمد خاله بلقیس. خودت همیشه می‌گفتی که صورت سفیدت کنار رنگ قرمز روشن، محشر میشود. هنوز در تک و تعریف خوش‌سلیقگی خریدت بودم که مامان پرید وسط حرفمان و گفت: «فعلاً برو شب‌چراز بیار» این یعنی اینکه اصلأ لازم نکرده اینجا بمانی! از آشپزخانه، کاسه رویی بزرگ را برداشتم و رفتم انباری ته حیاط . برف با شدت بیشتری می‌بارید. مثل روبند عروس، حریر سفیدی روی زمین نشسته بود. با شوق کف دستم را زیرش گرفتم و گذاشتمش به حساب برف شادی. خیلی وقت بود که به حمید فکر میکردم، اما بروزش نمی‌دادم. مثل حمید، که او هم به من نظر داشته، اما در همان روزها که قصد رفتن به جبهه داشت، با شما در میان گذاشته بود.

از انبار با کاسه پر از گردو و کشمش و قیصی برمی‌گشتم که نگاهم به کفشهایتان افتاد. سایه‌بان مانع خیس شدن آنها می‌شد, اما خواستم همه آنها را بیاورم حالچه جلو اتاق. از آمدنتان غافلگیر شده بودم. از عاقبتش هم می‌ترسیدم ، اما توی دلم هم قند آب میکردم. آنقدر که با کفش‌هایتان هم حرف زدم. گفتم: «برید خدا رو شکر کنید که کفش‌های حمید باهاتون بود، وگرنه باید از سرما خشک می‌شدید‌» دست به ارسی‌های مشکی حمید بردم و آمدم توی حالچه. دیدم همه‌تان سرپایید. شما داشتید می‌رفتید. کفش حمید در یک دستم و کاسه رویی هم آن یکی دستم، خشک شدم. نمیدانم چه بین‌تان گذشته بود که برعکس خداحافظی شب‌نشینی‌های قبلی، خنده روی لبهای هیچ‌کدامتان نبود. بعدها فهمیدم که حمید چایش را خورده و نخورده، حال ناخوش بابا را بهانه کرده و بلند شده. شما هم پشت سرش. بابا که نمی‌توانست از زیر کرسی بیرون بیاید، اما مانعتان هم نشده بود. بعداً گفت که می‌خواسته قبل از سررسیدن و بو بردن شکسته‌بند روستا، شما رفته باشید. از دست او هم دلخور نشو خاله بلقیس. این بی‌تفاوتی شاید به خاطر خودتان هم بود. بابا خوش نداشته که در و همسایه و اهالی،حرف و حدیثی سر هم کنند که شما آمدید و ما دختر ندادیم و این جور صحبتها.

آن موقع، مامان خجالت زده بود و شما هم عصبانی. خودت رو به مامان گفتی: «آبجی ما میریم، اما تا دو سال دیگه وعده وعیده‌تون یادتون میره‌ها!» مامان فقط گفت:« قسمت هر جا باشه پیدا میکنه» حمید جلو آمد و با دستهای ورزیده بنّایی‌ کفش‌هایش را از من گرفت. شاید به خاطر غرور ترک برداشته‌اش، به من هیچ نگاه نکرد. دلم خواست کفشهایش را سفت بچسبم و به او ندهم. اما نشد. من فقط برّوبر رفتن عجله‌ای او را نگاه کردم. تو و آقا فتح الله هم دنبال او از حالچه بیرون رفتید. مامان پشت سر، صدایت زد و گفت: «آبجی وایسا» بعد هم به اتاق رفت. همه خیال کردیم مامان پشیمان شده و می‌خواهد هر طور که شده بابا را هم راضی به وصلت کند. تو، رو به درِ حیاط صدا زدی و گفتی: «حمید، فتح‌الله دو دیقه وایسید» .اما اتفاق بدتری افتاد. مامان به سفارش بابا، کله‌قند و روسری را از اتاق آورد و گرفت سمت خودت. سرش را انداخت پایین و گفت: «اینم ببرید، همون موقع بیارید» داشتم سکته میزدم. خیلی به شما برخورد. صورت خودت، انگار که یک لحظه کبود شد. با غیظ کله‌قند و روسری را گرفتی و گفتی: «این بود حق خواهری؟!» ماما جلو آمد و صورتت را بوسید. تو بال چادر را روی کله‌قندت کشیدی و گفتی: «باشه ولی دیگه نه من نه شما!» مامان با قدم‌های گشاد کمی پشت سرت آمد.گفت که ریحانه اول و آخر مال شماست .تو از پشت، دستت را بالا بردی و گفتی: «دو سال دیگه منم که بیام، فتح الله رو گمون نکنم که بیاد»

چقدر از فردا شب و تصور و تکرار لحظه‌های این شکلی می‌ترسم خاله بلقیس. اگر خانواده دختری که رسولم دست روی او گذاشته، جواب رد به خواستگاری ما بدهد چه ؟

آن شب شما که رفتید، همانجا در حالچه به مامان گفتم: «چه خبره؟ ماجراها سر منه؟» مامان دست گذاشت روی شکمش و ابروهایش را در هم کشید.بعد هم گفت: «اومده بودن وعده‌تو بگیرن اما بابات مخالف بود. می‌گفت پسره تو جنگ یه چیزیش میشه …»

شاید مامان میخواست بگوید که ممکن است حمید مفقودالاثر یا که اسیر بشود و بعد هم مثل خیلی از دخترهای جوان روستا، اسم نامزدت بماند رویت. اما من حرفش را قطع کردم و گفتم: «پس منم بوقم دیگه!» دستهایم می‌لرزید. انگار سرمای هوا تازه داشت می‌ریخت به جانم. مامانم کاسه کشمکش را گرفت و من را برد به اتاق. تمام توجیه‌ او این بود که نمی‌خواست تا برگشتن حمید، من هوایی او بشوم. بابا هم، همانجا سر جایش، دراز کشیده بود و ساعدش را گذاشته بود روی پیشانیش. تند و تند پلک میزد. معلوم بود اعصابش به هم ریخته است. نگران عود کردن تنگی نفسش شدم که این جور وقت‌ها دور برمی‌داشت. یادت که می‌آید؟ به خاطر مراعات حالش، بیشتر وقت‌ها مجبور بودیم که گوش به فرمانش باشیم .خدا هم رحم کرد که کار پایش به تَرک و شکستگی نکشید و شکسته‌بند، دررفتگی‌اش را جا انداخت.

خلاصه که من تمام آن شب را زیر لحاف کرسی اشک ریختم خاله بلقیس. مامان و بابا حرفشان شد با هم.مامان یک روسری دور سرش پیچاند و پشت سر هم به بابا غر زد که تو با خودخواهی ات باعث شدی تنها خواهرم از من برنجد. بابا هم بی اعتنا گفت که چند وقت دلخور میشوید و بعدش هم یادتان میرود، سرنوشت ریحانه خیلی مهمتر است.

اما اشتباه بود. هیچ چیزِ آن شب از یاد تو  نرفت خاله بلقیس، هیچ چیز! دلت با ما صاف‌بشو نبود. اصلأ کاشکی حمید هم همان بار اولی که رفت جبهه شهید نمی‌شد. اینطور لااقل زمان، کدورتی که از ما به دل گرفته بودی را کم می‌کرد. اما داغ حمید انگار که زخم تازه قلبت را چند برابر و عمیق‌تر کرد. آنقدری که حتی پیغام فرستادی حق نداریم تشییع جنازه و ختم حمید شرکت کنیم.اما ما باز هم دورادور، خودی نشان می‌دادیم. دیگر همه روستا فهمیده بودند که بین ما چه گذشته و چه ها شده است. بعضی‌ها حق را به ما می‌دادند و بعضی‌ها هم به شما. ولی توصیه همه‌شان هم به دل نگرفتن ترش‌رویی های شما بود. کمی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد، مامان و بابا یک سر آمدند خانه‌تان. اما تو‌ با آنها سرسنگینی کرده بودی. به سینه‌ات زده بودی و های‌های گریه سر داده بودی که حمیدم را آرزو به دل کردید. حسرت عروس گرفتن به دلش گذاشتید و این صحبت‌ها.  آن روزها حتی مامان هم از غصه پیر شد. غصه حمید یک طرف، غصه شکرآب شدنتان هم یک طرف. مخصوصاً هم وقتی که بعد از فارغ شدنش، هیچ برای چشم‌روشنی نیامدی. شاید کینه به دل گرفته بودی. شاید هم آنقدر غرق غصه حمید شده بودی که دیگر حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتی. مثل خودم که دیگر دل و دماغ رفتن به حسینیه و بسته‌بندی سفارشهای جبهه را نداشتم. سرِ چشمه، حمام عمومی، جمع‌های زنانه و بقالی‌ها، همه از گریه، زاری‌های تو‌ حرف می‌زدند، که خانه بلقیس شده است شبیه بیت‌الاحزان! هر بار که از در خانه او رد می‌شویم، عز‍ّوجزهایش مدام به گوش می‌رسد که کاش سر پسرم نقل پاشیده بودم. کت و شلوار دامادی تنش کرده بودم. حق هم داشتی. اولین پسرت بود که با شوق برایش آستین بالا زده بودی. حالا بعد از سه تا دخترهایت چند سالی مانده بود تا برای حسین هشت ساله‌ات هم سور و ساط به پا کنی. پنجشنبه ها زودتر از همه سر خاک می‌رفتی و بعضی وقتها هم دیرتر از همه می‌آمدی. ما که زیاد جلو چشمت آفتابی نمی‌شدیم اما سوززدنهای دلت را می‌دیدیم و می‌شنیدیم. بی تابی‌هایت به حد و اندازه‌ای رسیده بود که خودت یک بار خواب حمید را دیده بودی. او اعتراض کرده بود خانم فاطمه زهرا هر بار که به شهدا سر می‌زند، آنها را با خودش جایی می‌برد، اما من به خاطر گریه‌های تو نمی‌توانم با آنها بروم. بعد از آن بود که کمی آرام‌تر شدی. مراعات چشمهای خودت که نه، از روی همان خواب، مراعات حمید را میکردی. کمی برگشته بودی به زندگی. از اندازه دلخوریهایت کم شده بود.همین هم شاید به خاطر حمید بود که مطمئن شدی، همه چیز را از آن بالاها می‌‌بیند و این به‌هم‌خوردگی فامیلی را هم مثل همان گریه‌هایت نمی‌پسندد. همان موقعها هم بود که برایم خواستگاری پیدا شد. از یک روستای دور .

تک دختر خانه بودم و مامان می‌خواست که من را پیش خودش به خواستگارهای هم ولایتی‌مان شوهر بدهد.اما با رضایت بابا من را داد جای دور. فکر می‌کرد من هر چقدر کمتر جلوی چشمهای تو باشم بهتر است. با هر بار دیدنم حمید و آرزوهای جوانی‌اش برایتان زنده و جگرسوز نمی‌شود. ما حتی بزن بکوب و مجلس هم نگرفتیم. زندگی مشترکم از یک سفر به حرم امام رضا شروع شد  بعدش هم که بچه آوردنها و ادامه زندگی! و انگار زمان هم کمک کرد به فراموش کردن آن تلخی‌ها. هر چند هم که رابطه‌هامان دیگر مثل سابق، گرم و صمیمی نشد. حالا هم که دیگر نه مامان بابا ، نه شما و حمید و نه آقا فتح الله هستید. من هستم و آنهمه خاطره و روزگاری که انگار دارد به همان سبک و سیاق اما با یک‌سری آدمهای دیگر برای من تکرار میشود. خدا شاهد است که دیشب تا صبح یک ذره خواب به چشمهایم نیامده. مدام در نظرم بودی خاله بلقیس. الآن که دل رسول‌جان خودم، هم اسیر سوریه است و هم اسیر دختر همسایه، من هم مثل آن روزهای خودت در بلاتکلیفی افتاده‌ام. دختر پسند‌کرده رسول، مشکلی با سوریه رفتن او ندارد اما از خانواده‌ دختر مطمئن نیستم. می‌ترسم مثل آن شب ما، بزنند زیر کاسه کوزه همه چیز و غصه داماد شدن رسولم را آوار کنند روی دلم. امروز به مادر دختر زنگ زدم و جواب قطعی برای رفتن به خواستگاری را پرسیدم. او هم موکول کرد برای فردا. خاله جان به نظرت اگر که جواب مادر دختر، منفی بود، من هم با همان روش سی سال قبل تو بروم خواستگاری؟ همه سنگ‌رویخ‌شدن‌ها و سرزنش‌ها را هم مثل تو گردن می‌گیرم. باور کن طاقت دل‌شکستگی رسولم را ندارم خاله بلقیس! اگر که این کار را نکنم، ناامیدی و نامرادی بچه‌ام، عمری درد میشود به جانم! برایم دعا کن خاله بلقیس. از شهیدت بخواه که دعا کند همه چیز سر راست پیش برود.

دیگر تنگ غروب شده است خاله بلقیس‌. باید بروم. انشاالله که هفته بعد، با خبرهای خوب‌خوب اینجا آمده باشم. حالا هم خداحافظ خاله. برایمان دعا کن.

 

 

نقد داستان توسط خانم الهام اشرفی

داستان «وقتی که مادر باشی» روایت اول‌شخص یک مادر است بر سر مزار خاله‌اش بلقیس که کنار پسر شهیدش دفن شده است. مخاطب روایت سنگ قبر و در واقع روح خاله بلقیس است که به‌درستی مخاطبی خاموش است. همین دو مورد؛ انتخاب راوی مناسب و علت خاموش بودن مخاطب؛ نشان می‌دهد که نویسنده با عناصر داستان‌نویسی آشنا است.

راوی در روایت‌هایش مدام از خاله بلقیس معذرت‌خواهی و طلب بخشش می‌کند و به ماجراهایی در سی سال قبل اشاره می‌کند.

«من را ببخش خاله بلقیس‌ جان. از من چیزی به دل نداشته باش… اما انگار که زمان هم چرخیده و چرخیده و در همان شب سی سال پیش گیر افتاده است…»

همین نوع چینش کلمات و اشارات کوچک، حکایت از نشانه‌هایی دارد که خواننده را مشتاق می‌کند برای ادامه دادن خواندن داستان. ایجاد تعلیقی مناسب و گره‌افکنی‌ای بجا در همان اول داستان.

به نظر من و البته بر پایۀ نشانه‌های درون‌متنی داستان، شخصیت اصلی این داستان خاله بلقیس بود، یا اینکه از لحاظ فیزیکی اصلاً در داستان وجود نداشت و حتی همان اول داستان می‌دانیم که او مرده است و حالا به‌عنوان روح، مخاطب خاموشِ روایت داستانی است.

ضمن نوشتن این یادداشت فیلم «چه کسی امیر را کشت؟» به خاطرم آمد؛ فیلمی کمتر دیده‌شده اما مهم. در این فیلم شخصیت محوری امیر است که کشته شده و دوستان او هرکدام در روایت‌هایی کوتاه از او روایت می‌کنند. امیر در هیچ سکانسی از فیلم وجود ندارد، اما بیننده/مخاطب بیشترین اطلاعات را در او به دست می‌آورد.

شخصیت خاله بلقیس هم تنها در چند خرده‌روایت و در چند خاطره وجود دارد، اما از همه پررنگ‌تر است. ما میزان کینه‌ورزی او به خانوادۀ راوی را به‌خوبی درک و حس می‌کنیم، میزان عشق و علاقه و حسرت نسبت به پسر شهیدش را به‌خوبی حس می‌کنیم و تا حدود زیادی به‌عنوان یک مخاطب درگیر او می‌شویم و بنا به اعتقادمان حق را به او می‌دهیم یا نمی‌دهیم و تمام این‌ها یعنی نویسنده در این شخصیت‌پردازی خوب عمل کرده است. نکتۀ مهم‌تر در مورد خاله بلقیس خاکستری بودن او است، یعنی نویسنده فکر نکرده که چون خاله بلقیس مادر شهید است، پس باید مقدس باشد و عاری از صفات ناپسند و مدام بر سر سجاده. خاله بلقیس در غم از دست دادن پسرش، لابه و زاری می‌کند؛ چنان که هر آدم عادی‌ای، هر روز و زیاد بر سر مزار فرزندش می‌رود، خواب پسر شهیدش را می‌بیند، ولی کینۀ خواهر و شوهرخواهرش را هم به دل دارد، برای دیدن زایمان خواهرش نمی‌رود، به خواهرش طعنه و تکه می‌اندازد. او یک شخصیت عادی، اما به‌یادماندنی است.

یکی دیگر از نکات مثبت داستان «وقتی که مادر باشی» این است که درون‌مایۀ شهادت را به‌زور تبدیل به یک امر مقدس و نمادین نکرده است. به تعبیری نویسنده با کلمات اغراق‌آمیز و با سوءاستفاده از هنر داستان‌نویسی سعی نکرده به شهادت و رنج مادران شهید و دل‌نگران و دل‌تنگ پسرانشان در جنگ‌ها تقدس ببخشد. بلکه همان‌ واقعیت‌هایی را که بوده، بدون حاشیه‌پردازی روایت کرده است. البته در یک مورد از خوابی که مادر شهید داشته روایت کرده که بهتر بود به آن اشاره نمی‌شد، چون خواب دیدن مادران و همسران شهدا، موضوع و درون‌مایه‌ای حساس است که باید خیلی بااحتیاط و مهارت به آن نزدیک شد.

پیشنهادی که به نویسنده دارم، در مورد عنوان داستان است. عنوان داستان من را یاد سریال «شاید برای شما اتفاق بیفتد» و نسخۀ ترکیه‌ای آن، «کلید اسرار»، انداخت. عنوان «وقتی که مادر باشی» همان اول و حتی نخوانده به منِ خواننده می‌گوید که داستان در مورد یک مادر و رنج‌‌های مادری است و همان اول هم که می‌‌خوانم: «به همین شهیدت که کنارش خوابیده‌ای قسم، من هیچ‌کاره بودم…» دیگر مطمئن می‌شوم که با داستان یک مادر شهید روبه‎رو هستم. شاید بهتر بود این عنوان شهید در اولین خط نمی‌آمد و چند بند جلوتر مطرح می‌شد تا تعلیق داستان بیشتر باشد.

پیشنهاد دیگرم برای محکم‌تر شدن این داستان به نویسنده این است؛ حالا که نویسنده مکان جغرافیایی داستانش را روستایی انتخاب کرده است، کاش هم از روستا و حد و حدود جغرافیایی آن نام می‌برد و هم اینکه در حد چند گفت‌وگوی کوتاه از لهجه‌ای مختص آن روستا استفاده می‌کرد. این‌گونه حس نزدیکی بیشتری بین خواننده و حال‌وهوای داستان ایجاد می‌شد.

در نهایت داستانی بود که به حد کافی کشش داستانی داشت که من را تا به آخر داستان نگه دارد و می‌دانم نویسنده با بازنویسی‌های بیشتر و البته پرداختن به موضوع‌های دیگر در داستان‌های دیگرش هم موفق عمل خواهد کرد.

برچسب ها: اکرم جعفرآبادیالهام اشرفیباشگاه ادبی بانوی فرهنگپایگاه نقدحوزه هنریداستان کوتاهنقد داستان
قبلی مروری بر کتاب «چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای» و بررسی عناصر فانتزی در آن
بعدی نقد داستان کوتاه "اعدام رأس ساعت دو"

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=13607

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.