نقد داستان کوتاه “نامیرون ها”
داستان کوتاه “نامیرونها” به قلم خدیجه آقائی
ایساک تمام صد و هفتاد و دوروز گذشته با این فکرناراحت کننده از خواب پریده بود: من آرون را به این مهلکه لعنتی آوردم.روز به روز عصبانیت در وجودش ریشه دارتر می شد.
تمام ماه اکتبر یک پارچه خشم بود از دست حیواناتی که برادرزاده اش را وسط جشن ربوده بودند و به تونلهای بوگندو و تاریک و پوسیده خودشان برده بودند.
این ایساک بود که آرون موطلایی خوش تیپ و باهوش را که برای خودش نخبه ای به حساب می آمد، به این راه کشانده بود.ایساک او را از شغلی در دانشگاه استنفورد باز داشته بود تا به خدمت ارتش اسرائیل در بیاورد و برایش دنیای هیجان انگیزی درست کند. بعد از آتش بس موقت، به نظر ایساک هیچ چیز احمقانه تر از این نبود که این جنگ ادامه پیدا کند وآرون از بین برود.اما کسی در ستاد به حرف یک فرمانده گروهان گوش نمی داد.
رفته رفته که به این خشم عادت کرد و خونسردی بقیه را دید با خودش گفت به هر حال باید مواظب روحیه ی خودم باشم با اذیت کردن خودم که نمی توانم کمکی به آرون بیچاره بکنم.
او و مناخم مامور نگهبانی از هشتاد اسیر داخل بیمارستان شفا بودند. شکنجه در حد توان انجام شده بود و حالا وقت استراحت بود.مناخم کمی شیرین عقل بود اما بهتر از باقی افراد گروهان سرش را گرم می کرد. مناخم در حالیکه بطری آبی را به دستگاه ونتیلاتور از کار افتاده ای پرت می کرد به ایساک رو کرد و با صدای بلندی گفت: هی تا پایان جنگی که نخست وزیر وعده داده بود سه هفته باقیه.
ایساک غرید : خفه شو الان صدای زغ و زوغ بچه ها در میاد. کی به تو وعده داده سه هفته دیگه تمومه؟
مناخم از حساسیت ایساک به صدای بچه ها، تعجب کرد، شانه ای بالا انداخت و آرام گفت : یادت نیست وقتی نخست وزیر اومده بود از سربازایی که توی رفح پیاده می کرد سان ببینه چی گفت؟
وسطای مارس بود که گفت: ما نهایتا چهار هفته دیگه می جنگیم یا شاید شش هفته ،
ایساک با حالت تمسخر گفت: ” آهان یادم اومد که بعدشم سریع گفت: نگران نباشید نهایتا دو ماه! ”
مناخم تفنگش را از دوشش پایین آورد و رفت نزدیک ایساک نشست و گفت : اصلا تو بگو دو ماه، خب مارس گذشت و آوریل هم داره تموم میشه.
ایساک توی ذهنش فحشی به تمام فرماندهان جنگ داد . بعد از این فکر که تنها خوبی مناخم این است که غرولندهایش را به موساد و شاباک گزارش نمی کند؛اخمش باز شد و تصمیم گرفت اجازه بدهد مناخم هرچقدر دلش می خواهد وراجی کند .
مناخم هم سکوت و لبخند ایساک را غنیمت دانست و شروع کرد به خاطره گفتن:
“مادرم همیشه از روستاشون توی گینه، برام قصه تعریف می کرد. شبها با داستانهاش می خوابیدیم.
البته به شرطی که ماجراهای نامیرون ها رو تعریف نمی کرد.
هر وقت از دستمون عصبانی بود حتما توی قصه اش سر و کله ی نامیرون های ترسناک پیدا می شد.
مثلا وسط قصه ی سفید برفی یهو یه دست با انگشتهای کشیده و زیبا که از مچ قطع شده بود، روی دوش یک دسته صدهزارتایی نامیرون از جلوی چشم آدم رد می شد. بعد از این تصویرها نمی شد بخوابیم.”
مناخم آهی کشید و ادامه داد: ” یک روز که مادرم، حسابی دلتنگ شده بود، داستان جنگیدنشون با لشگر نامیرون های قرمزرو تعریف کرد. نامیرونهایی که تونلهای زیر زمینی پیچیده ای داشتند و از هر کجا که فکرش را هم نکنی سر در می آوردند. از لقمه ای که توی دهنت می ذاری یا از کیف مدرسه ی بچه یا از قنداق نوزاد تازه به دنیا اومده در حالیکه لب پایینش را یک دسته ی صد تایی نامیرون خورده بودند و بچه قدرت گریه کردن نداشت چون حنجره اش را قبل از همه خورده بودند.
مادرم اینا آخرش مجبور شدن همه چیزو آتیش بزنن. ولی نامیرونها تموم نشدن…کم کم، ترس نامیرون ها و تبلیغات خاخامها کاری کرد که همه اهالی دهکده ی ما اومدن اینجا. این روزها مادرم اگه زنده بود لابد همش میگفت بازم دلش می خواد برگرده به دهمون”
برق احمقانه ای توی چشمهای مناخم درخشید و با هیجان گفت: هی ایساک!
آب دهنش پاشید روی دست ایساک، چرتش پاره شد و سرش را از روی دستش بلند کرد و گفت: چته؟
هی ببین می دونی چیه اون زمان مادرم اینها بخاطر فقرو بی سوادی به حشره کشهای قوی و شیمیایی دسترسی نداشتند. چرا ما کلک این حشرات غزه ای رو با بمبهای شیمیایی نمی کنیم؟
ایساک خیلی سریع عصبانی شد و سیلی محکمی توی گوش مناخم زد: احمق آرون و صد و سی نفر دیگه از بچه ها توی دست اینهان
می فهمی؟
مناخم دستش را گذاشت روی قرمزی جای سیلی و سکوت کرد. اما فقط چند ثانیه..بعدش با صدای بلندتر و عصبانی تر، انگار که با خودش حرف می زد ادامه داد:
همه شونو باید کشت : عین حشرات موذی باید از آسمون چند تن سم ریخت روشون
وقتی ایساک بدون گفتن کلمه ای تفی بر زمین انداخت، و از مناخم دور شد و وارد محوطه بیمارستان شد.نگاهش به رفتار سگی که اطراف قبرهای کم عمق پرسه می زد جلب شد. سگ گوشهایش را به علامت کشف چیزی داده بود هوا ولی روی دو پا نشسته بود و دمش را هم زیر تنش جمع کرده بود. به سگ نزدیک شد. از زیر پنجه ی سگ، خط قرمزی از موجوداتی شبیه مورچه به راه افتاده بود، ترسی به جانش افتاد. بدش نمی آمد مناخم را صدا کند، چون با وجود خنگی اش از جانورها خوب سر در می آورد.
کم کم متوجه شد که خط سیرشان خیلی بزرگ است و از محوطه بیمارستان بیرون می رود. این خیلی مشکوک بود. رد آن حشرات قرمز را به امید پیدا کردن سر نخی از اسیرها دنبال کرد. فراموش کرد که بیمارستان و خیابانهای اطرافش محل زد و خورد جدی هستند.
از دنبال کردن حشره های ناشناخته به یک دشت بزرگ رسید. ناگهان آرامش و سکوت مرموزی حاکم شد. ترسید و جاخورد. دیگر نه صدای پهپادهای دید زنی خودشان می آمد و نه زنجموره بچه های گرسنه . غزه چه جای عجیبی بود .در میان دشتی که کشفش کرده بود،عده ای بچه داشتند بادبادک بازی می کردند و می خندیدند . خنده ها خیلی سرخوشانه بود. مادر یا پدری اطراف این بچه ها نبود.جوی زلال و سردی توی دشت جاری بود که آبش زیر چکمه های او هم می رسید، خم شد و مشتی آب به صورتش زد. داخل آب چیزی می درخشید. آن را برداشت یک زنجیر ظریف بود که زیر سنگی گیر کرده بود آن را کشید تا از زیر سنگ رها شود. یک پلاک طلای ظریف با زنجیر از انگشتانش آویزان شد و نوشته ی انگلیسی روی پلاک درخشید: سارا.
فکر کرد شاید برای آن دختری باشد که با سرخوشی تمام می دود و می خندد. به او رسید و گردن بند را نشانش داد و وقتی خواست بپرسد که این مال توست؟ از کلمات عبری که ناخودآگاه به زبان آورده بود تعجب کرد. دخترک در حالی که سرش رابه نشانه نفی تکان می داد به انگلیسی جواب داد این مال من نیست.و به دختری که در دور دست توی جو بازی می کرد در انتهای افق اشاره کرد: شاید مال او باشد.
ایساک بدون فکر دنبال اشاره دخترک رفت تا گردنبند طلا را به صاحبش برساند. شاید نیم ساعت تند تند راه رفت تا به او رسید.ناگهان ستونی از دود به هوا رفت. دخترک به تکه هایی از گوشت و مو و پارچه ی گل گلی تبدیل شد.
وقتی همه گردو خاکها خوابید و ایساک به اطرافش دید پیدا کرد متوجه شد که فرش بزرگی از نامیرون های قرمز تمام آن اطراف در حال تکاپو هستند. از شادی دستهایش را به هم مالید
لانه نامیرونها پیدا شده بود .
باید سریعتر به فرمانده خبر می داد کاملا ممکن بود که محل نگهداری آرون اینجا باشد.
نقد داستان”نامیرونها” توسط الهام اشرفی
گنجاندن یک تاریخ پرفرازونشیب در یک داستان کوتاه حدوداً هزارکلمهای امری ناممکن است. ما بهعنوان یک هنرمند میتوانیم تنها بخش خیلی کوچکی از یک اتفاق تاریخی را در اثر هنریمان بگنجانیم، ولی همان اثر هنری کوچک میتواند آنچنان گویا و پر از اشاره باشد که احساس مخاطب را نسبت به آن واقعۀ تاریخی جریحهدار کند و مخاطب را وادار و تحریک به کندوکاوهای بعدی و یا بهاصطلاح امروز وادار به سرچ و جستوجوهای بعدی کند برای دریافت و درک بیشتر و بهتر حقیقت آن واقعۀ تاریخی.
یکی از مثالهای همیشگی من در این مورد فیلم ایرانی «سرخپوست» است. فیلم با زیباترین قصه و شخصیتپردازی و فضاسازی و با تکیه بر تکنیکهای بصری و هنری گوشهای از مبارزات مردمی در سالهای قبل از انقلاب ایران را به تصویر میکشاند، بدون اینکه ما بهعنوان خواننده حتی آن فرد مبارز را ببینیم، ولی آن شخص در تمام طول فیلم حضوری پررنگ و معنوی دارد؛ حتی احساسات مخاطب را به خودش معطوف میکند و بهاصطلاح مخاطب، طرفدار این کاراکتر محبوب، اما هرگزندیده میشود.
در داستان «نامیرونها» نویسنده خواسته به جنایات اسرائیل در شهرک رفح اشاره کند. شهرکی که ما امروزه به مدد اخبار و فیلمها و تصاویری که در اختیار داریم از جزئیات آن جنایت خبر داریم. گرچه خیلی از ما که در بطن حوادث امروز هستیم اصلاً نمیدانستیم شهرکی به اسم رفح وجود دارد! و تمام اطلاعاتمان برمیگردد به بعد از جنایت و به آتش کشاندن خانوادههای ساکن در رفح توسط اسرائیل. از این حرفم قصدی دارم. اینکه ما به مدد اخبار از چنین جنایتی با خبر شدیم، آنهم بسیار محدود و به طور کلی. حالا چطور خوانندهای، نمیگویم چند دهه بعد، بلکه همین یک سال و یا دو سال دیگر، قرار است با خواندن این داستان پی به جنایت رفح ببرد؟ داستان قرار است رسالتی داشته باشد. این رسالت تنها به عهدۀ داستان نیست، رسالت هنر است. یک فیلم مستند، یک اثر نقاشی، یک فیلم سینمایی، یک مجسمۀ هنری و در نهایت یک رمان و یا یک داستان رسالتی را بر عهده دارد. بخشی از بازخوردهای یک اثر هنری ایجاد لذت آنی است، ولی بخش مهمتر یک اثر ادای رسالتش و موفق انتقال دادن پیامش به مخاطب است. آن رسالت حتماً نباید یک اتفاق بسیار بزرگ و به کلمه نیامدنی باشد، بلکه میتواند القای تنها یک کلمه و یا یک مفهوم باشد، ولی بهدرستی.
اگر بخواهیم خلاصهای از طرح داستان نامیرونها تعریف کنیم آیا میتوانیم؟
ایساک که خود در ارتش اسرائیل خدمت میکند ناراحت و نگران برادرزادهاش، آرون، است. او خود برادرزادهاش را به این مهلکه کشانده و حالا آرون غیبش زده. از طرفی مناخم یکی دیگر از افراد ارتش اسرائیل است که به گفتۀ راوی بسیار سنگدل است و حالا در خاطرهای طولانی از کودکیهایش میگوید؛ از زمانی که مادرش او را از موجودات ترسناکی به اسم نامیرونها میترساند. در آخر داستان در فضایی سوررئال و آمیخته با خیال ایساک به دنبال آرون است، درحالیکه دودی به طرف آسمان برخاسته و ایساک یاد نامیرونهای خاطرات کودکی مناخم میافتد.
در واقع نویسنده با دمدستیترین مواد و نشانهها به خواننده القا میکند که ارتش اسرائیل همان نامیرونها هستند.
کاش نویسنده حالا که چند شخصیت انتخاب کرده و برای پروراندن آنها لااقل در ذهنش تدارکهایی دیده، با بازنویسی داستان و وسعت بخشیدن به شخصیتپردازی ایساک و مناخم در پررنگ جلوه دادن عمق جنایت تلاش کند.
در قدم اول پیشنهاد میکنم که نویسنده با خودش فکر کند که این داستان را پنج شش سال دیگر قرار است یک نوجوان که چیزی در مورد جنایت رفح نمیداند، بخواند. ریز اطلاعات آن شهرک و چرایی زندگی کردن زن و بچههای مردم غزه را در آن شهرک به طریقی بیاورد؛ مثلاً با اشاره به خبری در یک سایت و یا شنیدن اخباری در تلویزیون.
اینکه ایساک و مناخم هرکدام چه ردههایی در ارتش اسرائیل دارند چندان مشخص نیست. تنها اشاره به اینکه مناخم مسئول تعدادی اسیر فلسطینی است که از شدت شکنجه کارشان همگی به بیمارستان کشیده است، خیلی سطحی و دمدستی است. نویسنده میتواند با کمی تحقیق در مورد ردههای ارتشی این ابهام را برطرف کند.
اینکه ایساک بر چه اساس آرون را با خودش آورده و حالا که آورده او کجاست؟ حدس او چیست؟ آیا او توسط مبارزان فلسطینی به اسارت گرفته شده؟ آیا کشته شده؟ آیا ردههای بالاتر ارتشی از این ناپدید شدن آرون آگاهاند؟ اگر بله، چه حدسی میزنند؟ چه تدارکی دیدهاند برای ناپدید شدن یکی از افرادشان؟ تمام اینها میشد در یک گفتوگو بین ایساک و یک فرد ردهبالا مشخص شود. اینگونه هم اطلاعاتی به خوانندۀ نسل جوان داده میشود و هم چینش داستانی و علت و معلولی داستان بهراحتی درمیآید.
اینکه یک داستان با فضایی رئال و واقعگرایانه شروع شود، ولی در فضایی که با خیال گره خورده تمام شود، یکجور خبر از تدارک ندیدن نویسنده برای پایان داستانش میدهد. در آخر داستان ایساک به کجا راه پیدا کرد؟ فضایی که او در انتهای داستان دید، فضایی واقعی بود؟ یا خیالی؟ فضایی که بهشتگونه توصیف شده بود، طوری که خود ایساک هم از دیدن آرامش و جوی آبی که در آنجا روان بود متعجب شده بود، کجا بود؟ چرا یکهو داستان به سمتی رفت که ما دیگر چیزی از جنایات اسرائیلیها نداشتیم؟ آرون کجا بود؟ در انتهای داستان چیزی از سرنوشت او، زنده بودن و یا حتی زنده نبودنش متوجه نشدیم.
وقتی خواننده در پایان داستانی با پرسشهایی مواجه میشود، یعنی که داستان از لحاظ پرداخت و پیرنگ نقصهایی دارد که امیدوارم نویسنده در جهت رفع این نواقص بکوشد و با بازنویسی و گسترش فضا و شخصیتها و گفتوگوها، داستانی محکمتر بیافریند.
دیدگاهتان را بنویسید