جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارپایگاه نقدنقد داستان کوتاهنقد داستان کوتاه «برگ‌های خشکیده‌ی درخت توت»

نقد داستان کوتاه «برگ‌های خشکیده‌ی درخت توت»

19 آبان 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
نقد داستان کوتاه

داستان کوتاه «برگ‌های خشکیده‌ی درخت توت»

به قلم مبارکه اکبرنیا

ننه رستم طاقباز افتاده است روی قالی قرمزرنگ پذیرایی. دو دستش را روی سینه‌ی چپش گرفته و فشار می‌دهد. قطره‌های عرق سرد از روی پیشانی‌اش سُر می‌خورند توی چشم‌هایش. فکش مثل جاهای دیگر بدنش آنقدر درد می‌کند که نمی‌تواند تکانش بدهد. توی دلش هنوز ذره‌ای امید دارد که مش سکینه یا نرگس خانم سری به خانه‌اش بزنند و کمکش کنند. نور نارنجی‌رنگ غروب پاشیده شده است روی قالی. صدای اُرگ و دست زدن‌ها از توی کوچه به خانه می‌رسد. عقربه‌های ساعت رومیزی غبارگرفته‌ای تندتر پشت هم می‌دوند. ننه چشم‌هایش را می‌چرخاند

بلکه ببیند عزرائیل کجای خانه است و کِی قرار است کار را تمام کند؟ با خودش می‌گوید یعنی تمام شد؟ زندگی‌اش صحنه به صحنه توی ذهنش می‌چرخد. روزی که با حیدر ازدواج کرد یا آن روزی که دوقلوها را توی زایشگاه بغلش دادند. دست‌هایش را روی قلبش فشار می‌دهد و لب‌هایش با این خاطره‌ها از هم باز می‌شود. یک جاهایی اما کندترمی‌گذرد. انگار سرعت فیلم را کم کرده باشند. خون حیدر را می‌بیند که آرام آرام از زیر سرش سُر می‌خورد و می‌ریخت توی باغچه‌ی خانه. زیر درخت توت. موتور له شده‌اش را می‌بیند که کنارش گذاشته بودند. دست‌های کوچک و لرزان علی و رضا را حس می‌کند که چادرش را می‌کشیدند. خودش را می‌بیند که سر مزار حیدر، گرد و خاک را از سر و صورت پسرها می‌تکاند و آن‌ها را سفت به خودش می‌چسباند. دوباره علی را می‌بیند که قدش حتی از ننه هم بالاتر رفته بود. دست‌های ننه را می‌بوسد. از زیر قرآن رد می‌شود. باز خودش را با روسری و چادری سفید توی تلویزیون نگاه می‌کند. روز تشییع علی. می‌رود توی عکس بزرگی از خودش روی صفحه‌ی اول روزنامه‌ها. حرف‌های رضا به گوشش می‌رسد که می‌گفت ” داستان توئه ننه! زده ننه رستم! قهرمان‌ِ جنگ” قلبش دوباره تیر می‌کشد و دست‌هایش را بیشتر فشار می‌دهد. حالا رفته توی اتاق دکتر.

قهرمان جنگ مثل دستمال کاغذی خیسی جمع شده بود روی صندلی. دلتنگی اشتهایش را کور و پوست بدنش را آویزان کرده بود. شب و روز بیدار بود و زل می‌زد به عکس‌های حیدر و علی روی طاقچه. خیلی وقت بود کسی صدای رستم را نشنیده بود. نه های داشت نه هوی. در چهل سالگی مهره‌های کمرش خم شده بود و دست به کمر راه می‌رفت. با هر صدایی از جا می‌پرید که نکند علی آمده باشد؟ دکتر به رضا گفت که ننه افسردگی دارد. گوشه‌ی چشم‌های رضا چین خورد و نفهمید. دکتر گفت: ” حواست بهش باشه!” . رضا باز هم نفهمید. ننه هم! تا آن روز که ننه، رضا را بعد از نماز دم مسجد دید. ننه چنگ می‌اندازد به قالی قرمز. پوست چروک و آویزانِ روی دستش می‌لرزد. زبانش را روی لب‌های ترک‌خورده‌اش می‌کشد. فیلم پس ذهنش جان می‌گیرد. جوان‌های محل رضا را دوره کرده بودند. لب‌های رضا از هم باز بود و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. ننه بعد از شهادت علی تا به حال رضا را اینطور ندیده بود. بعد، رضا راه افتاده بود سمت خانه و ننه لنگان لنگان پشتش. دست‌هایش می‌لرزید. هر ازگاهی می‌ایستاد و تکیه می‌داد به دیوار خانه‌ها. نفسش که تازه می‌شد، راه می‌افتاد.
_ یعنی چی شده که اینقده خوشحال بود؟ نکنه بخواد بره؟ نه! نه!

زیرلب با خودش حرف می‌زد و نگاه مردمی که از کنارش رد می‌شدند را نمی‌دید. پاهایش دو گونی آرد ده کیلویی شده بودند. باد خنکی می‌وزید و روی صورت ننه تیغ می‌کشید. بالاخره به خانه رسید. دهانش خشک شده بود. قلبش بالا و پایین می‌پرید.
_ خدایا به بزرگیت قسم یه کاری کن پشیمون بشه! علی! ننه قوربونت بره! امشب بیا به خوابش! بگو ننه‌ت تنهاس. بگو ننه‌ت بی‌کسه!
کلید را توی قفل چرخاند و در را باز کرد. چراغ خانه روشن بود. پس رضا رسیده بود. پاهایش را روی موزاییک‌های حیاط کشید. برگ‌های درخت توت که کف زمین افتاده بودند، زیر پایش می‌شکستند. نور چراغ اتاق، نیمی از حیاط را روشن کرده بود. ننه به پله‌ها رسید. تمام جانش را جمع کرد تا پای چپش را بالا بکشد. نتوانست. پای راستش. آن را هم نتوانست. دو دستش را روی پله‌ها گذاشت و چهار دست و پا روی پله‌ها خزید. همان موقع در اتاق باز شد و نور تندی روی ننه افتاد.
_ ننه؟ چیه؟

رضا با دو گام بلند رسید به ننه و زیر بازویش را گرفت.
_ حالت بد شده؟ ها ننه؟
ننه نفس نفس می‌زد.
_ چرا منو صدا نمی‌کنی خب؟
رسیده بودند توی اتاق. تا نفس ننه بخواهد آرام شود، چشمش افتاد به ساک کنارِ آشپزخانه. آب دهانش را قورت داد.
رضا رد نگاهش را گرفت. سرش را پایین انداخت.
_ چیه ننه؟ یه سر می‌زنم و میام!
ننه چشم‌هایش را مثل لوله‌های دو اسلحه‌ی پُر گرفته بود رویش. چانه‌اش می‌لرزید. دلش هم. صدای بوق ماشینی توی خانه پیچید. رضا آرام آرام به سمت ساک رفت. چیزی چنگ زده بود به جان ننه که نمی‌دانست چیست. با خودش می‌گفت چرا نمی‌تواند مثل عصمت باشد و همه‌ی دار و ندارش را بدهد؟ چه مرگش شده ؟ این مرض کوفتی که دکتر می‌گفت از کجا پیدایش شده بود؟ مگر این همه سال بعد روضه‌هایش به زن‌ها نگفته بود که دست‌هایشان را بالا ببرند و عاقبت‌بخیری بخواهند؟ پیروزی بر کفر بخواهند؟ یعنی حالا کدام طرف ایستاده؟ چهار دست و پا رفت سمت در. هرچه جان داشت جمع کرد و بلند شد. خودش را انداخت جلوی در. رضا ساک را گرفت.
_ مگه از جنازه‌ی من رد بشی که بذارم بری!
مردمک چشم‌هایش مثل تابلوی محکمی میخ شده بود توی چشم‌خانه. رضا نزدیک شد. دست راستش را بالا آورد تا ننه را پس بزند اما از شانه‌ی راست لرزی افتاد به جانش.
_ نکن ننه! نکن! امام گفته! امام!
و امام را چنان از حنجره‌اش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشم‌خانه‌ی ننه ترک برداشت. نگاهی انداخت به چین و چروکهای صورت ننه. به ابروهای پُر و شلخته‌اش. به موهای زبر پشت لبش. به چاله‌های سیاه زیر چشمانش. به قد کوتاهش. دستش را بلند کرد و آرام روی روسری مشکی ننه گذاشت.

_ ننه دورت بگردم! بذار برم! من اینجا می‌پوسم!
پاهای ننه لرزید و مثل درخت قطع‌شده‌ای روی زمین افتاد.
_ کاش ننه‌ت بمیره! کاش! علی بس نبود؟ دیگه چند تا داغ ببینم که ول کنی؟ دلت نمی‌سوزه واسه تنهایی و بی‌کسیم؟
به اینجای فیلم که رسید سرش را گرفت سمت طاقچه. به قاب عکس رضا خیره شد. چیزی از پاهایش مثل کرم خزیده بود توی بدنش و حالا به دست‌هایش رسیده بود. قطره اشک گرمی روی گونه‌ی سردش غلت خورد. آن شب هیولای تنهایی بعد از سال‌ها درون ننه بیدار شده بود و نعره می‌کشید.
_ بری قرص برنج می‌خورم و خودمو خلاص می کنم! به والله که می‌کنم! به روح علی می‌کنم!
ننه به روح علی که رسیده بود، دست هایش را مشت کرد و روی سینه‌اش کوبید. قفسه‌ی سینه‌ی ننه مُشت زیاد خورده بود. وسط روضه‌خوانی‌اش می‌کوبید و می‌خواند. می‌سوخت و می‌خواند. خبر علی را که آوردند، مشت‌ها را چسباند به روضه‌ی علی‌اکبر و کوبید. آن شب اما برای رضا

می‌زد. برای تنهایی‌اش.
_ به روح حاجی بابا…..
کلمه‌ها توی گلویش ماندند. رضا هاج‌وواج مانده بود. زانو زده بود جلوی ننه. شانه‌های رستم می‌لرزید و بند ساک توی دست رضا شل شده بود.
حالا صدای سوت و کف و اُرگ بلندتر به گوش ننه می‌رسد. تمام پیراهن سبزش از عرق خیس شده است. زندگی ننه از یک جایی می‌افتاد روی دور تندش. همان شب که رضا با یک تاکسی زرد دم خانه‌ی ننه ایستاد. داخل تاکسی پُر از چمدان بود. رضا باز سرش را انداخته بود پایین و گفته بود: ” ننه! من اینجا می‌پوسم! اینجا دیگه جای زندگی نیست! ” عقربه‌های ساعت رومیزی‌ ننه تیک تیک می‌کند و دیگر هیچ‌جا نمی‌ایستد. نور نارنجی غروب ریخته شده روی کل هیکل ننه. دست‌هایش روی سینه‌اش مثل دو تکه چوب رها شده‌اند. بوی تند ادرار، بوی کهنگی اتاق را می‌بلعد. صدای تنبک هم به صدای اُرگ و کف و هلهله اضافه شده است. صدای بلند مردی می‌آید.
_ کوچه‌ی توپچی! شنفتی؟ کری مگه؟ میگم بیا کوچه‌ی علی توپچی. رو به رو خونه‌ی ننه رستم! بابا بگو ننه رستم همه می‌شناسن! آره عجله کن لااقل به شام عروسی برسی بدبخت!
پلک‌های ننه ثابت مانده است. مردمک‌هایش خیر شده به تابلویی روی طاقچه. به همان تابلو که وسط است و دو تابلوی علی و حیدر دورش را گرفته‌اند. توی عکس، صورت بی‌موی رضا برق می‌زند. بلوز مشکی پوشیده است. کراوات قرمز رنگش را آنقدر سفت بسته است که انگار دارد خفه‌اش می‌کند. دستش را دور گردن زنی حلقه کرده است. زن، پیراهن دکلته‌ی لیمویی رنگی پوشیده . طره‌ای از موهای بلوندش را روی صورت سفید و کک و مکی‌اش انداخته است. لب‌های قرمزرنگش از هم باز است و چشم‌های سبزش خیره شده به ننه. دو پسر کوچک موطلایی هم! جلوی پدر و مادرشان ایستاده‌اند و زل زده‌اند به ننه. حالا فقط سیاهی است که نشسته توی خانه‌ی ننه. هرازگاهی هم نور کم‌جان چراغ‌های رنگارنگ کوچه می‌افتد روی صورت مچاله و زردش.
ناگهان بادی می‌وزد و برگ‌های خشکیده‌ی درخت توت باغچه را کشان کشان می‌برد.

**************************

نقد داستان “برگ های خشکیده درخت توت”

به قلم احسان عباسلو

سلام و تشکر از شما
وقتی زبان راحتی دارید سعی کنید آن را خراب نکنید. جمله اول شما در قسمت انتهایی بهتر هم می شود اما در اواسط ضرورتی به استفاده از فعل “است” نیست. زبان را انشایی و خشک نکنید. این جمله : ” ننه رستم طاقباز افتاده روی قالی قرمزرنگ پذیرایی” بهتر و روانتر و داستانی تر است. گشایش متن از مهمترین بخش های آن برای جذاب مخاطب به شمار می رود لذا حتما به راحتی و روانی گشایش، دقت لازم را بکنید.
در این یکی هم همین اتفاق افتاده: ” نور نارنجی رنگ غروب پاشیده شده است روی قالی.” و فعل “است” را می شود حذف کرد. افعالی نظیر “است” و “بود” و “شد” و “گشت” و امثال این ها هر چه کمتر استفاده بشوند بهتر است.
یا در این یکی: “کراوات قرمز رنگش را آنقدر سفت بسته است”. فعل “است” در انتها اصلا لازم نیست به خصوص که دو “است” دیگر هم قبل و بعد از این داریم که کافی هستند. این همه “است” نباید نزدیک به هم باشند.
این جمله اما ایراد فنی دستوری دارد: ” عقربه های ساعت رومیزی غبارگرفته ای تندتر پشت هم می دوند”. شما صفت تفضیلی استفاده کرده اید و باید نسبت به چیزی سجیده شده باشد. عقربه ها نسبت به چه چیزی تندتر می دوند؟ گذشته خودشان یا چیز دیگری؟ بهتر بود علامت صفت تفضیلی یعنی “تر” را برمی داشتید.
دراین جملات: ” حالا رفته توی اتاق دکتر. قهرمان جنگ مثل دستمال کاغذی خیسی جمع شده بود روی صندلی.” شما از کلمه و قید زمان “حالا” استفاده کرده اید اما در ادامه زمان به گذشته می رود و فعل “جمع شده بود” را داریم. بهتر است کلمه “بود” را بردارید.
خیلی در زمان بی دلیل عقب و جلو می روید. صحنه دم مسجد ناگهان تبدیل به زمان حال می شود اما بعد در ادامه باز هم گذشته می شود بدون این که استفاده موثری از این تغییر کرده باشید. بهتر است یکدست کنید متن را و خواننده دچار اشتباه نشود.
البته به نظر می رسد در ذهن داشتید که گاه صحنه را تبدیل به فیلم کنید چون اشاره به کلمه فیلم زیاد دارید و برای همین روایت را نمایشی کرده اید، اما متاسفانه این ایده خوب درنیامده و بیشتر به خطای نوشتاری تبدیل شده تا صحنه نمایشی.
در این جا “و امام را چنان از حنجره اش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشم خانه ی ننه ترک برداشت” می توان برداشت منفی از از این جمله داشت یعنی چنین برداشت کرد که ننه نسبت به امام و حرف او بدبین شده است. ترک برداشتن به معنی پیدا کردن نگاه منفی نسبت به چیزی است (مثل ترک برداشتن طاق کسری هنگام تولد حضرت رسول (ص)) و تابلویی که در چشم کسی ترک بردارد یعنی اگر داشته به کسی نگاه می‌کرده (در اینجا به رضا) نسبت به او نگاهش بد شده و اگر به عکس امام نگاه می کرده نگاهش به امام منفی شده. پس ترک برداشتن یعنی نگاه منفی، حالا خودتان ببینید منظورتان چه بوده و اگر همین مفهوم در ذهن تان بوده که هیچ، اگر نه که فعل را عوض کنید.
در جمله “مردمک هایش خیرشده” حرف “ه” را جاانداخته اید و “خیره” درست است.
از نظر داستانی باید گفت موضوع و سوژه خوب و قشنگی دارید. پسری که به جبهه نرفته سر از خارج درآورده و با زنی خارجی ازدواج کرده و ننه را تنها گذارده است. داستان شاید به سمت نشن دادن تغییر ارزش ها پیش رفته باشد. زمانی ارزش ها در دفاع و حفظ ناموس از خانه گرفته تا وطن بود. اینک ارزش در راحت طلبی و به زعمی، آینده داشتن خلاصه شده است و در ترک خانه و وطن. البته داشتن دو پسر برای رضا شاید نشان دهنده تکرار تاریخ است. او هم شاید در آینده با یک علی و رضای دیگر روبرو باشد بی که خود بداند.
داستان همچنین نشان می دهد باید به رضای خدا راضی بود. مانع از تقدیرشدن گاه به معنای مقاومت در برابر حکمت خداوندی است و نتیجه چنین مقاومتی معمولا به ضرر آدمی است. ننه جلوی رضا را گرفت تا خودش تنها نماند اما همین رضا او را بیشترتنها گذاشته است. تنهایی ننه در این صحنه تلخ بسیار پررنگ تر شده: ” بوی تند ادرار، بوی کهنگی اتاق را می‌بلعد”. خیلی تصویر خوبی درآمده. معمولا تصویری حرف زدن بهتر از توصیفات معنایی است.
رضا هم به نظر چندان زندگی موفقی ندارد. لااقل تصاویر شما و نشانه های شما این را می گویند: ” بلوز مشکی پوشیده است. کراوات قرمز رنگش را آنقدر سفت بسته است که انگار دارد خفه اش می کند.” مشکی علامت روشنی و امید و زندگی نیست. و کراواتی که دارد رضا را خفه می کند از عدم تناسب فرهنگ و درونیات شخص با محیط بیگانه می گوید. تکرار جمله “من اینجا می پوسم” در دو نوبت از سوی رضا تناقض زیبا و فنی‌ای خلق کرده. یک بار برای رفتن به جبهه و بار دیگر اما برای رفتن به خارج.
از حیث شخصیت پردازی به خصوص شخصیت ننه خیلی خوب عمل کرده اید. داستان، داستان شخصیت است و تمرکز آن چون روی شخصیت قرار گرفته مخاطب هم باید با او راحت ارتباط برقرار کند. شخصیت ننه خیلی خوب جاافتاده و بقیه نیز به اندازه کافی پردازش شده اند.
در داستان های ایرانی، درخت توت نشانه و یادآورگذشته و خاطرات و به خصوص بچگی است. جملات آخرین شما در پایان داستان نشانه ای از نابودی و پژمردن این خاطرات و گذشته دارند. به عنوان یک پایان بندی تصویر زیبایی خلق کرده اید.
در مورد داستان تان زیاد می شود حرف زد به خصوص تصاویر و تشبیهات مختلف تان، اما تا این اندازه فعلا برای رفع ایرادات کافی است.
داستان خیلی خوبی می توانید داشته باشید منتها حتما ایرادات آن را رفع کنید. موفق باشید.

برچسب ها: آموزش داستان نویسیآموزش نویسندگیاحسان عباسلوادبیات داستانیاصول نگارش داستاناصول نویسندگیایده اولیه داستانباشگاه ادبی بانوی فرهنگبانوی فرهنگپرداخت در داستانتکنیک های داستان نویسیتوصیف در داستانحوزه هنریداستانداستان کوتاهداستان نویسیمبارکه اکبرنیانقدنقد داستاننقد داستان کوتاهنویسندهنویسنده شو
قبلی کتاب پنجشنه فیروزه‌ای
بعدی نقد با طعم مادری

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتابگردی کتاب گردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • می 2025 (10)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (9)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.com/?p=10951

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.