سارا عرفانی ادامه میدهد…
«گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهدرسانید و درختها از باد خواهندپرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
خط آخر را که خواندم توی صورتش دنبال رد تایید گشتم. از آن سر سالن سر تکان داد و لبخند زد.
صورتش مطمئن و اما چشمهایش غمگین بود. شبیه غمی که بعد از نبرد توی صورت جنگجوها میماند؛ چه فاتح باشند و چه مغلوب. جلسه نقد کتاب «سووشون» که تمام شد، باران میآمد. بوی خاک نمخورده را بلعیدم و سمت آدمهایی که دورش جمع شدهبودند، نرفتم. پا تند کردم طرف خانه و تمام طول مسیر به این فکر کردم که شروع کردن چقدر سخت است اما ادامه دادن سختتر. و سارا عرفانی چطور ادامه میدهد؟
چطور کمتر میخوابد؟ چطور بیشتر میخواند؟
و چطور بغضش را توی گلو میکوبد و چطور میجنگد؟
و چطور….
به خودم آمدم و دیدم سه سال از اولین دیدار گذشته و چاقو را داده دستم و میگوید: ببر.
من نگاهم را از چشمهایی که میخندند، از نورهای آبی و سفید سالن عبور میدهم و از جمعیت صدای همهمه مبهمی میشنوم و بوی انباشته از حضور آدمها را توی ریه میکشم که سارا دوباره میگوید:
_ ببر! کیک تولد پنج سالگی بانوی فرهنگ را تو ببر!
از چیزهایی که توی مصاحبهها و بیوگرافیها میشود خواند نمیگویم.
از شانههایی میگویم که همیشه آمادهاند تا کسی پایش را روی آنها بگذارد و بالا برود. شانههای ظریف اما قدرتمند…
از حضور نجیب اما متهورانه در عرصه فرهنگ. در هنگامه سستی ارادهها؛ این که کسی میدان را خالی نکند؛ این که بار مسئولیتی را مثل علمی بر دوش بکشد…
سخت است. سخت… اما؛ سارا عرفانی ادامه میدهد….
(نویسنده: معصومه امیرزاده)
دیدگاهتان را بنویسید