داستان کوتاه “یحیای دیگر”

به قلم مهدیه پوراسمعیل
«یحیایی دیگر»
ترس از گرسنگی ریشه به جانش زده بود. نوزاد را لحظهای از پستان جدا نمیکرد. هرچه یوما دست بر سرش میکشید و خواهش میکرد، فایده نداشت.
باد، داخل چادر زوزه میکشید. انگشتان سمانه به سپیدی برف بودند؛ به همان سردی، به همان خشکی. چارقدش را انداخته بود روی نوزاد. شیر خوردنش را تماشا میکرد و تاب میداد. زنها دورش جمع شده بودند. هر کسى چيزى مىگفت. میخواستند مرهماش باشند. اما صدای كسى را نمیشنید. ماه هشتم بارداری كه بود، دختر شش سالهاش در آغوشاش جان داد.
سه روز پیش پسرک را زایید. یوما نامش را یحیی گذاشت. میگفت بعد از شهادت «یحیی السنوار» هزار یحیای دیگر زاده میشود. قیام یحییها در پیش است.
سمانه از همان وقت، نه بچه را زمین گذاشته، نه بغل کسی داده است. خیال میکند بچه را رها کند، میمیرد. زنجمورههایش، نگذاشته آب چشم برای کسی بماند. خنج به صورتاش میانداخت و میگفت:
- اگر یحیی رو از بغلم بگیرین یخ میزنه. مگه نجمه از سرما نمرد؟
نوزاد از سیر شدن گریه میکرد. سرسری میکرد و خودش را عقب میکشید. سمانه به زور پستان در دهانش میگذاشت و میگفت:
- باید بخوری. از گرسنگی میمیریها… آب و نون نداشتیم. خواهرت نجمه از گرسنگی مرد.
بچه هنوز بوی خون میداد. هفت روز بود که سمانه گوشهی چادر خیمه زده بود و فقط به یحیی شیر میداد. چند ساعت یک بار کهنهاش را عوض میکرد و باز شیر میداد. نوزاد را زیر چارقدش پنهان میکرد و میخواباند.
یوما تاب نیاورد. زنها را جمع کرد.
- مگه نباید روز هفتم، بچه رو با گلاب شستوشو داد؟!
سلما راهی خرابهی خانهاش شد. صندوقچهی کوچکی آورد. پر بود از گلبرگهای خشک رنگارنگ. گلبرگهای صورتی را جدا کردند و ریختند داخل کاسهی آب. برگهای زیتون را به هم چسباندند و چادر را تزئین کردند. آلا گفت:«دو تا تخممرغ داریم. کیک بپزیم؟» بشری یک پیاله آرد آورد. قندها را خورد کردند. غاده گفت: «وانیل نداریم.» سلما خندید: «با همین گلها معطرش میکنیم.» گلبرگهای خشک را خورد کرد و ریخت داخل تابه. سپرده بودند جاهد آتش درست کند. روغن زیتون مالیدند کف تابه. عطر بهار پیچید در دل زمستان. زنها آوازخوان، داخل چادر شدند:«حلوي و ما بيهدالا بال/
قلبا عليك من النسمه/
ومهما داقت هالاحوال من الدمعه بترسم بسمه»
تشت را گذاشتند جلوی پای سمانه. یوما کاسه را گرفت دستش. گردناش را کج کرد و گفت:
- سمانه آب میگیرم، بشور. بچه رو بشور مادر.
سمانه نوزاد را چسباند به سینه و سرش را به نشانهی «نه» تکان داد.
یوما به زنها اشاره کرد دورشان حلقه کنند. پتو را گرفتند بالای سرشان. یوما دستان سرد سمانه را گرفت دستش.
- بنتی، اینطور بچه تلف میشهها. ببین چقدر گرم شد اینجا. بچه رو بگیر روی بازوت تا بشوریمش.
سمانه چشمهایش را بست و دوباره سرش را تکان داد.
یوما اینبار داد میزد:
- سمانه اینجا غزه است! این زنها رو ببین. همهشون داغدارن. یادت نیست دوقلوهای سلما چطور توی بیمارستان «الشفا» زیر دستگاههایی که دشمن تو بیمارستان خاموش کرد جون دادن؟ زیر چشمهای غاده رو ببین! یادت نیست عبدالله چهارده ساله بعد از اولین نماز واجبش شهید شد؟ شب و روز گریه میکرد، اما حالا مثل دیوار وایستاده تا تو بچهات رو بشوری. عبیر رو ببین. فقط بیست و هشت روز بود که محرم شده بود به حبیباش. بیست و نهمین روز جنازهی داماد رو گذاشتند جلوش تا نماز میت بخونه. چرا انقدر بیقراری میکنی؟ مگر ما هر شب با عزیزانمون نمیمیریم و صبح با صدای اذان، از نو پا نمیشیم؟ بله… نجمه شهید شد، اما حالا حورالعین شده توی بهشت. یحیی رو بیار جلو. باید فرمانده بزرگ کنی. فرمانده که توی سنگر نمیمونه…
صدای گریهی سمانه بلند شد. نوزاد را تاب میداد و اشک میریخت. بعد از شهادت نجمه نتوانسته بود یک دل سیر برایش گریه کند. نوزاد را جلو آورد. بوی گلاب چادر را پر کرد. هقهق زنها خاموش شد. حالا هلهله میکردند و «الله»، «الله» میگفتند. آب میدوید در تن نوزاد، و جان میگرفت. تصویر لبخند نوزاد در قلب زنان محزون غزه، حک میشد و امید را زنده میکرد. یحیایی دیگر زاده شده بود تا بگوید غزه هنوز زنده است. فلسطین تا ابد نفس میکشد… جاهد کیک را آورد داخل چادر.دخترها و پسرهای خردسال بالا و پایین پریدند. چند ماه بود کیک نخورده بودند. کام مادرها و فرزندها شیرین شد.
دیدگاهتان را بنویسید