داستان کوتاه “گاهی میان آتش، گاهی کنار زهرا”
گاهی میان آتش، گاهی کنار زهرا(س)
به مناسبت شهادت بانوی دو عالم
به قلم محدثهسادات ذریهزهرا
زن در حیاط خانه نشسته بود با چکشی در دست میخ ها را به تخته چوبی می کوبید و داشت چیزی درست میکرد.
– ببین اسما! میشود میخهای کمتری رویم بکوبی؟ من آخر خاطرِ خوشی از میخ ندارم. راستش میخ ها هم دیگر خاطرِ خوشی از میخ بودنشان ندارند. الانم را اینطور نبین که شده ام؛ یک تکه چوبِ نیمسوختهی افتاده در کنارِخانهی علی. یک زمان دری بودم برای خودم؛ دری که کاش هیچگاه نبودم؛ من هم خاطر خوشی از در بودنم ندارم! البته در داریم تا در. یک در میشود دری از جنس سنگ و قدش میشود پنج ذرع و نیم و میچسبد به قلعه خیبر؛ یک در هم میشود من، با چند تکه چوب و چند میخ تیز که میچسبد به در خانهی فاتح خیبر. روزهای شیرین کم در این چهارچوب نداشتم ها. فکر کن! پیامبر خدا نُه ماه تمام کنار من میایستاد و با صدای بلند آیه تطهیر را برای اهل همین خانه میخواند. نه ماه تمام زمان کمی نیست؛ جنین را نوزاد میکند. حال تو ببین منِ درِ خانهی علی و فاطمه که ۹ ماه آیه تطهیر را از زبان خودِ پیامبر خدا هر روز شنیدم را چه کرده!
(قل انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت ویطهرکم تطهیرا)
انسان نبودم ولی چوب که بودم. کلمه به کلمهاش به لایه لایه ام جان داد. کم مانده بود جوانه بزنم! آخر مگر می شود درِ خانه ای باشی که اهلِ آن را خدا خواسته از هر پلیدی پاک گرداند و تو از شنیدنش جان نگیری؟! من اینجا در این چهارچوب فقط یک درِ ساده نبودم. آن سه شب که مسکین و یتیم و اسیر آمدند و اهل این خانه افطاریشان را به آنها بخشیدند، خودم دیگر می دانستم باید نیمه باز بمانم تا اهل خانه نخواهند شرمندگی چشمان آن سه را ببینند.
بعد از وفات پیامبر روزهای تلخمان مهمان ناخوانده خانه یمان شد. روزهایی که می آمدند و به من می زدند و به خاطر گریه های فاطمه شکایت می کردند که صدایش بلند است؛ روز گریه کند یا شب تا ما به کار و زندگیمان برسیم.
ببین اسما! نمیدانم الان داری با این چند تکه چوب نخل و آن پارچه که آوردی و این میخها که به من میزنی چه تدارک می بینی؛ اما من را دیگر نیمه کاره رها کن. این شرمندگی سوختن من و تیزی میخ را بگذار تا قیامت برایش بسوزیم. در داریم تا در اسما! میدانی درست است که درِ خانهی علی و فاطمه بودن بهترین چیزی بود که برایش بهوجود آمدم؛ اما این چند روز که نیمه سوخته شدم و این گوشه رها، با خودم میگویم: علی که فاتح خیبر بود، کاش آن درِ سنگی را که خود بلند کرده بود بهغنیمت میآورد و جای من جاگیر می کرد. گرچه درِ قلعه کجا و این چهارچوب کوچک کجا؟ اما حداقل روسیاهیِ سوختن و تیزی میخ به رویمان این طور نمی ماند. حداقل آنقدر راحت نبود سوزاندنش. آن وقت عبدالرحمان بن عوف می آمد ببینم او می تواند با لگد آن را … .
اسما! من می خواستم؛ اما نتوانستم. می خواستم، سپرش شوم می خواستم، نیوفتم می خواستم، نسوزم اما نشد. نشد که سپرش باشم . هیزم ها را آوردند .التماسشان کردم آتش نگیرند اما گرفتند. آتش به جان من هم نشست . با نسیمی رها شده بودم.گاهی میان آتش بودم و گاهی کنار زهرا. دیگر احتیاج به لگدهای عُمَر و عبدالرحمان نبود؛ اما آنها به نسیم اکتفا نکردند. دیدند فاطمه پشت من ایستاده، اما زدند. از قصد هم زدند. از چهارچوب رها شدم و میخ ها تیز بودند و از میخ بودن خودشان بی زار!!!
زن بلند شد. به اتاق رفت. به فاطمه گفت:
– خانم! درستش کردم. همان طور که در حبشه دیده بودم.
فاطمه دستان اسما را تکیه گاه گرفت. آرام بلند شد. از چهره اش درد سرازیر بود و از چشمانش غم. دستی به پهلو، دستی به دستِ اسما، خود را به حیاط رساند. تابوت را دید و این اولین بار بود که بعد از فوت پدر لبخند به لبهایش میآمد. فاطمه گفت:
– آفرین اسما! درست همان است که می خواستم. چه قدر زیباست. اینطور دیگر مانع مشخص شدن زن و مرد می شود.
تابوت!!! من تابوت شدم!!! تابوت که؟! البته همه چیز به آن خندهی فاطمه می ارزد. اشکالش چیست؟ درِ قابلی نبودم و حالا لیاقتم تابوت شدن است. همین که فاطمه بخندد کافی است؛ ولو اینکه درِ نیم سوخته را تابوت بخواهد. اما برای چه در تدارک تابوت است؟ محسن اش که سقط شد! آنقدر نبود که بخواهند در تابوت ببرند و دفنش کنند؛ همان آغوش علی کافی بود. اما من حالا تابوتم و نمی دانم برای چه فاطمه و اسما در تدارک درست کردن من؟!کاش محسن زنده بود و به جای تابوت مرا گهواری برای او می ساختند!
***
دم دمهای ظهر بود که صدای گریه های اسما از اتاق بلند شد. گریه میکرد و داد می زد:
– ای دختر مصطفی! ای دختر بهترین فرزند آدم! ای دختر بهترین کسی که بر روی زمین راه رفته!
چند دقیقه سکوت شد. گفتم حتما فاطمه خواب بوده و حالا با سر و صداهای اسما بیدار می شود.
ناگاه اسما گفت:
– وقتی به خدمت پدرت رسول خدا رسیدی، سلام اسما بنت عمیس را نیز به او برسان.
– چه می گویی اسما؟! فاطمه جوان است! چرا باید به این زودی ها به خدمت رسول خدا برسد! اسما او چهار فرزند دارد! اسما بس کن چرا داری به حسن و حسین هم همین حرف ها را می زنی؟ اسما راست می گفت و من باور نمی کردم.
امروز هم تا شب صدای گریه در خانه علی و فاطمه به گوش می رسید؛ اما دیگر آن صدا، صدای گریه های فاطمه در فراغ پدر نبود؛ بلکه صدای گریه های مدینه بود در فراغ فاطمه.
شب است. روی دستان علی و عمار و ابوذر و سلمان، در کوچه پس کوچه های مدینه در سکوت می رویم و من فاطمه را در آغوش گرفته ام. این منم؛ آن درِ شرمنده که امانت رسول خدا را روی دستان وصی اش به سمت خانه ابدی در آغوش گرفته است.
منِ نیم سوخته، منِ خجالت زده را قابل دانستی فاطمه جان! ببخش این اولین تابوت مسلمانان را. ببخش این درِ نیم سوختهی سابق را. بگذار برایت آرام زمزمه کنم: ((قل انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا)).
دیدگاهتان را بنویسید