داستان کوتاه”آهنی که نرم شد”

به مناسبت شهادت حضرت موسیبنجعفر(ع)
به قلم محدثه سادات ذریهزهرا
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ صَلِّ عَلَى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْمُضْطَهَدِ بِالظُّلْمِ وَ الْمَقْبُورِ بِالْجَوْرِ وَ الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطَامِیرِ ذِی السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ …
آدم است و دنیا و پابندهایش.
یکی پابند میشود به خلافت و امارت و ریاست.
یکی پابند میشود به اولاد و عائله.
یکی را اما…
در عمق زندان و در تاریکی سیاه چالهها پابند میکنند.
دیر زمانی نگذشته بود که آهنگر معروف شهر بغداد، سفارش خوبی از زندان گرفت. قرار بود سنگینترین پابندی که میتواند را درست کند و منِ آهن را تبدیل به پابند کرد.
دروغ چرا هر چیزی می خواستم بشوم جز پابندِ زندانیان. اصلا مرا چه به زندان و زندانبان و زندانیانش!!!
دلم میخواست نعل شوم بر سم اسبانِ یکهتاز بنشینم و در عمق دشتها بتازند و بتازانندم. یا میشد حتی یک شمشیر تیز خونخوار باشم، در هوا موجی بزنم و خون این پسران آدم را بر زمین بریزم.
اما حالا چه؟ حالا باید در تاریکیِ نمورِ یک سیاهچاله بنشینم بر پای یک زندانی و پایش را بخراشم، خواب راحت برایش نگذارم، او از من شکایت کند و من از او متنفر باشم.
آهنگر که مرا به دست زندانبان سپرد، گفت: (( همانطور که خواسته بودید سنگینترین پابندی است که تا به حال درست کردهام. به میزان ۳۰ رَطل وزن دارد، برای سنگین شدنش سه زنجیر گذاشتهام و اندازهی ساق پا را کوچک گرفتهام که محکم بر پای زندانی بنشیند و نه تنها اجازه هیچ تکانخوردنی به او ندهد، بلکه ساق پایش را به مرور در هم بکوبد. اصلا شما این را به پای زندانی ببندی دیگر نیازی به هیچ شکنجه ای نیست. خودش خوب بلد است شکنجه کند!))
زندانبان که مرا به زندان سندی بن شاهک برد به خودم قول دادم آنقدر پابند بدی باشم که دلِ سنگِ زندانبان را برای زندانی به رحم آورم تا مرا زود بیرون بیندازد و دوباره بیافتم دست آهنگر. این بار نعل شوم بر سُم اسبان و رها شوم از بندِ پابند بودن زندانیان.
اولین زندانی که قرار بود من پابند پایشم شوم و تا می توانم ساق پایش را در هم بکوبم، آمد. قبل از اینکه وارد سیاه چال شود، سفت و محکم ساق پایش را گاز گرفتم. آهنگر مرا صیقل نداده بود و خراش های رویم حتی از دندانهای یک حیوان خونخوار درنده هم بیشتر و تیزتر بود و همان اول پایش زخم شد. نمیدانم از مردانگیاش بود یا صبوریاش؟ چیزی نگفت و معلوم بود، پایش درد گرفته. زندانبان کشانکشان من و او را به زندان انفرادی مخصوص برد. معلوم نیست چه کرده که کارش به اینجا کشیده. حتما آدم بدی است که در یک زندان انفرادی آن هم در این سیاهچالهی تاریک افتاده است. پس بیشتر گاز میگیرم و بیشتر ساقش را در هم میکوبم.
اما او شکایتی نداشت و این برایم عجیب بود!
زندانبان که رفت زیر لب گفت: ((خدایا! تو میدانی که من جای خلوتی برای عبادتت از تو می خواستم، اینک تو چنین جای خلوتی را برایم آماده ساخته ای، شکر و سپاس میگویم تو را که دعایم را به استجابت رسـاندهای.))
مرد به سجده رفت.
مرد به نماز ایستاد.
مرد به سجده رفت.
و دوباره نماز و سجده و نماز….
روزها میگذشت و مرد هر روز نماز صبحش را اول وقت میخواند. سپس بعد از نماز تا طلوع خورشید مشغول تعقیب میشد. پس از آن به سجده میرفت و همچنان تا ظهر در سجده میماند. به غلامی سفارش کرده بود لحظهی ظهر را به او خبر دهد و او به محض اینکه از جانب غلام با خبر میشد که ظهر شده، مشغول نماز ظهر میشد و به همین ترتیب مشغول عبادت بود تا از نماز عصر فارغ شود. پس از نماز عصر هم به سجده میرفت تا خورشید غروب کند. پس از غروب برای نماز مغرب میایستاد و همچنان مشغول نماز و تعقیب بود تا نماز عشا و بعد از نماز عشا اندکی از غذایی که برایش میآوردند میخورد و تجدید وضو میکرد و دوباره تا صبح در دل شب مشغول نماز میشد.
روزها و شبهای من و مرد که حالا میدانستم، نامش موسی بن جعفر است؛ به همین منوال در دل سیاه چاله زندان سندی بن شاهک میگذشت. برایم عجیب بود با آن فشار محکمی که بر ساق پایش میآوردم شکایتی نداشت!!!!
از یک جایی به بعد دیگر نمیخواستم آلت شکنجهای برای موسی بن جعفر باشم. من را به زور پابند کرده بودند به پابند شدن برای زندانیان. من میخواستم رها باشم، آزاد باشم، در دشت ها بتازم. اما حالا در پای یک بندهی خدا فرو رفته بودم و آنقدر سنگین و تنگ بر ساق پاهایش نشسته بودم که کمکم از این تنگ بودنم، از این صیقل نداشتنم، اصلا از ذرهذرهی وجودم بر ساق پایش خجالت میکشیدم. من خجالت میکشیدم از خراشی که پایش را هنگام رکوع و سجود زخمی میکرد. او اما تنها گوشهای از خدا خواسته بود برای عبادت و راضی بود به سیاهچالۀ زندان هارونالرشید.
من در شکنجۀ موسی بن جعفر تنها نبودم.
یک روز کنیز زیبا رویی را به زندان آوردند. کنیز هرچه کرد، او از یاد خدا غافل نشد. آنچنان محبت خالصی نثار پروردگارش داشت که عاقبت آهنگ مناجاتش بر عمق جان کنیز نشست، به سجده افتاد و بعدها فهمیدم به دست هارون شهید شد.
مناجاتهای موسیبنجعفر آهن وجود مرا هم رام کرده بود. چطور میتوانستم این همه وقت به پای موسی بن جعفر بمانم و سوز مناجاتش را بشنوم و نرم نشوم؟! بمانم و آب نشوم؟! بمانم و التماس ذرهذرهی وجودم را نکنم که خراشی بر پای موسی بن جعفر ننشانند.
چه کنم که آهنگر مرا تنگِ تنگ درست کرده بود. مرا سنگینِ سنگین ساخته بود و من شرمنده بودم برای وجودم، برای بودنم، برای پابند شدنم!
آخرین لحظههایی که بر پایش نشسته بودم آخرین لحظه هایی که پابندِ بودنش در این دنیا بودم؛ وقتی بود که برای موسی بن جعفر خرمای سم آلود دست چین شدهای را از جانب هارون آوردند. موسی بن جعفر داشت خرما را میخورد. من التماسش میکردم که نخور. التماسش میکردم این خرما که از آتش زودتر آهن را آب میکند، ببین با تو چه میکند؟ چه بر سرت میخواهد بیاورد؟ نخور! و او میگفت: ((اَجلم رسیده پابندِ رفتنم نباش!))
و من دیگر پابندش نبودم!!!
پابندش بودن را دوست نداشتم، اما بودن کنارش را خیلی دوست داشتم. او که صدای مناجاتش دل منِ آهن را نرم میکرد، با دل این آدمیان چه میکرد؟ و خوب می دانستند برای چه باید او را در این سیاه چال بیاورند تا با خاطری آسوده بر گوش و دل و جانشان مهر بزنند.
***
موسی بن جعفر که شهید شد، دیگر هیچ زندانی طاقت چنین پابند تنگ و سخت و تیزی را نداشت! حواله ام افتاد دوباره به دست آهنگر و این بار اما قفلی شدم بر در حرمش در قبرستان قریش، کنار مرقدش مینشینم و درد دلهای مردم با امامشان است که دلم را نرم میکند…
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
عالی
چه زمانی، قطره قطره اشکهای این آهن بر دلهای سخت اثر خواهد کرد؟!