داستانک “روز ترفیع”

به قلم فاطمهسادات حسینی
به مناسبت روز پاسدار
وضویش را گرفت. صبر کرد تا آب وضو خودش خشک شود. اورکت سبز را از روی بند لباس پایین آورد. روبهروی صورت گرفت. عطر لباسهای حسین همیشه مستش میکرد. درجه تازه را روی سرشانهها چسباند. دستی روی خوشههای طلایی کشید. صدای حسین توی گوشش پیچید. انگار همین دیشب بود. سر سفره شام. عطیه گفته بود که میخواهد ترفیع جدید را کنار هم جشن بگیرند. حسین خنده تلخی روی لبش نشسته و گفته بود:_ روز ترفیع واقعی وقتیه که خریدارت بشن عطیه خانم…سربند قرمز “یا حسین شهید” را دور آستین اورکت، گره زد. اشکهایش، مثل زمین باران خورده، جلوی لباس را تر کرد. عطیه برای چندمین بار اورکت را بوئید. روی چشمهایش کشید. بوسید. و بعد اورکت تا شده را روی صندوقچه، کنار بقیه یادگاریها گذاشت.حالا درست یک سال بود که حسین را خریده بودند…
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
این داستانکها از کجا انتخاب میشه برای انتشار؟؟؟
فقط مخصوص افراد خاصی هست یا همه می تونن داستانک ارسال کنن؟؟؟
عزیزم اگر از اعضای فعال بانوی فرهنگ باشید باید فراخوانمان برای تیم محتوایی سایت را دیده باشید. به هر حال هنوز هم اگر تمایل دارید میتوانید به جمع ما بپیوندید و برای سایت محتوای با ارزش تولید کنید.